محمد غلامی پور
محمد غلامی پور
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

پیرمرد و دریا

پیرمرد کنار وانت سفیدش روی جدولهای پیاده رو نشسته بود و زنش لا به لای فلفل سبزهای پشت وانت روی چهار پایه کوتاهی جا خوش کرده بود و چرت میزد. پیرمرد با موهای سفید فر و صورت عرق کرده سرش به سمت زمین بود و نمیشد حدس زد خواب است یا بیدار.

5 دقیقه ای ایستادم و تماشایشان کردم. از آن فاصله شبیه زوجهای پیری بودند که یک عمر جان کندن، عشقشان را کمرنگ نکرد. پیرمرد شبیه کشتی های غرق شده بود و به نظر میرسید قادر نیست بار سنگین این رنج را به دوش بکشد. و پیرزن آنطور که مثل ملکه ای بی شوکت آن بالا نشسته بود شبیه همسری بود که کنار شوهرش ایستاده تا در تحمل این اندوه برای پیرمرد شانه باشد و برای همین همه جا او را همراهی میکند.

دوست داشتم عکسی از آنها بگیرم و فکر میکنم عکس شاهکاری در می آمد اما رووم نشد بروم جلو و یواشکی لحظات خصوصی شان را بدزدم. برای همین تصمیم گرفتم تصویر ذهنی ام را از آن لحظه با شما به اشتراک بگذارم.

روزنامه نگار، شاعر
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید