پیرمرد کنار وانت سفیدش روی جدولهای پیاده رو نشسته بود و زنش لا به لای فلفل سبزهای پشت وانت روی چهار پایه کوتاهی جا خوش کرده بود و چرت میزد. پیرمرد با موهای سفید فر و صورت عرق کرده سرش به سمت زمین بود و نمیشد حدس زد خواب است یا بیدار.
5 دقیقه ای ایستادم و تماشایشان کردم. از آن فاصله شبیه زوجهای پیری بودند که یک عمر جان کندن، عشقشان را کمرنگ نکرد. پیرمرد شبیه کشتی های غرق شده بود و به نظر میرسید قادر نیست بار سنگین این رنج را به دوش بکشد. و پیرزن آنطور که مثل ملکه ای بی شوکت آن بالا نشسته بود شبیه همسری بود که کنار شوهرش ایستاده تا در تحمل این اندوه برای پیرمرد شانه باشد و برای همین همه جا او را همراهی میکند.
دوست داشتم عکسی از آنها بگیرم و فکر میکنم عکس شاهکاری در می آمد اما رووم نشد بروم جلو و یواشکی لحظات خصوصی شان را بدزدم. برای همین تصمیم گرفتم تصویر ذهنی ام را از آن لحظه با شما به اشتراک بگذارم.