فریاد زد تمومش کنین این مسخره بازی رو تموم کنین
دستی به سرش کشید و کلافه بود نمیدانست چیکار کند از این ور به ان ور راه میرفت میخواست جایی گم و گور شود
قلبش ارام نبود ذهنش پریشان بود
میخواست ان لحظه همچیز را تمام کند. تا ان حس لعنتی از بین برود.
باورش نمیشد و بار ها تو ذهنش تصاویر رو تکرار میکرد. و هر لحظه مغزش بیشتر بهم میریخت و مثل دیوانه ها رفتار میکرد
شوخی میکنید نه؟...
این جمله را چندین بار تکرار کرد هر سری تن صدایش بالاتر میرفت..
او به هیج عنوان نمیتوانست باور کند که این حقیقت است او فقط میخواست ان لحظه پودر و ناپدید شود....
ان روز او خودش رو از دست داد روحش به جای جسمش مرد
و دیگر ان ادم قبلی نشد..
دنبال دلیل خاصی برای این متن نباشید این اتفاق میتونه بعد از هر اتفاق وحشتناکی و با هر دلیلی بیوفته و هر کس با خواندن این متن یک یا چندین خاطره دردناک به ذهنش میاد.