
تاريخ: ۱۷ شهریور
بعد از چندین ماه تلاش برای دیدار حضوری این بار جدی جدی جور شده بود!
دفعات قبلی هر بار با یک بحران زیست محیطی مواجه میشدیم.. (آلودهترین روز سال. سردترین روز سال..)
این بار به بهانه گرفتن کتاب های کمک درسی بلاخره قرار بود با هم برویم انقلاب.
( t: "دیدار یار ویرگولی دانی چه ذوق دارد؟ ابری که در بیابان بر تشنه ای ببارد." )
من میگویم بهشت. تاتسو میگوید عذابآور. جفتمان با دیگری موافقیم.
قرار را گذاشتیم ایستگاه دانشگاه شریف، و مقصد میدان انقلاب، "بهشت عذابآور."
بهشت را خودتان میدانید.. عذابآور است؛ زیرا بودجه فقط به چند نگاه آمیخته به حسرت و چند عکس میرسد. نه بیشتر..
(t: عجیب راحت و دقیقا سر ساعت هم را پیدا میکنیم. از پله ها که بالا میایم چشمم روشن میشود به مینا. ایستگاه خالی است. لازم به خودداری نیست.. "میناا" )
دیدار پرشور اول. و در ادامه خطر خفگی و لهشدگی در میان درهای پر محبت مترو. شلوغی
و آن وسط عمل اجباری کمک به کسانی که میخواستند بدون بلیت از گیتهای مترو عبور کنند..
(t: ما بچه های خوبی هستیم؛ بعدا جاشون بلیت خریدیم انداختیم دور.)
در راه سر نخ هایمان و خبر های جدید ویرگولی را رد و بدل کردیم و عزم جزم کردیم که یکی را پیدا کنیم.
ورود به میدان انقلاب. مکانی که واقعا روح من یکی را جلا میدهد. شلوغی و کتاب فروشی ها که پشت هم ردیف شدند.
اول عملیات رد شدن از خیابان عریض. و زنده ماندن از نیسان آبی محترمی که قصد کشت ما را کرده بود. * البته که اغراق میکنم* را به جا میآوریم.
به "طبقه ی بالا کتابای دست دومم" رفتیم تا مثلا کتاب درسی بخریم. که فقط نگاه کرده، خنده ای کردیم، و خارج شدیم.
(t : وقتی دو درونگرا با هم بیرون میروند البته که نمیتوانند بیشتر از یک جمله با فروشنده حرف بزنند. که لازمه کتاب دست دوم پیدا کردن هم حرف زدن بود.. "خیلی سبز ماجرای بیست پایه فلان رشته بهمان.." زیادی برای گفتن طولانی است. و این که برای تخصصی های رشته عزیز من کتاب کمک درسی وجود ندارد.)
بعد از آن به دنبال کتاب "دسته چهارم" بودیم.
بعد هم که قیمت را یافتیم هوش خود را از سر خود پریده یافتیم.
کتاب را یافتیم سپس نخریدیم.

(t : بودجه عکسی)
بعد از دو تلاش ناموفق دست فروش زیورالات پیدا کردیم. من برای دوست خود کادو و همچنین دو گردنبند ست برای خودمان گرفتیم.
*بعد سر آنکه کداممان شیطان را بر دارد و دیگری فرشته را؛ سنگ کاغذ قیچی بازی کردیم. و باختم*
بعد از تیک زدن اولین هدف همچنان قدم میزدیم و از دیدن کتابها هزار بار ذوق میکردیم.
و دنبال ویرگولی مد نظر میگشتیم.. بماند که بود. حتی نمیدانستیم پیدایش کردیم؟ آخر سر یکی زیادی شبیه مشخصات نصفه نیمه و تصوراتمان بود.
"خودش بود!"
"تو ام اینجوری تصورش میکنی؟"
در ادامه عملیات به مغازهای را دیدیم که واقعا زبانم توانایی وصف ندارد. بهشتی بیکران که هر کتابی در آن یافت میشد.. آن قدر بزرگ که لازم نبود جلوی چشم فروشنده باشیم. پس وارد شدیم.. کار اشتباهی بود ولی..
بعد از نیم ساعت بلکه هم بیشتر زیر و کردن آنجا در حال نام بردن نویسنده های معروف که عکس هایشان به دیوار زده شده بود بودیم که :
-شما چطور اینارو میشناسین؟ من دوستای خودمم به قیافه نمیشناسم.
از خانم که استایلش سبک زندگی بود.
با قهوه در دستش، کوله پشتی مجهز عروسک بافتنی مو فرفری. عینک فلزی بر چشم.
بعد اینکه مطمئن شدیم فروشنده نیست و خطر رفع شده
خندیدیم و گفتیم: ما هم همین چند تارو بلدیم
(t فقط آلبر کامو و ویکتور هوگو. البته یه داستایوفسکی یه متر و نیمی پشت صندوق بود.)
او هم خندید و یک نویسنده را حدس زد. چالرز دیکنز. درست گفته بود.
دنبال کتاب های علمی تخیلی میگشت. اما فروشنده در دسته بندی ها فقط فاتتزی را داشت. و اصرار داشت که حتما در آنها میتوان علمی تخیلی هم پیدا کرد. (خانم دانشجو که او هم ناموفق به دنبال کتاب درسی آمده بود؛ معتقد بود علمی تخیلی و فانتزی کاملا از هم جدا هستند. و حرص میخورد.)
بعد مکالمه پرهیجان. نشان دادن کتاب ها به یکدیگر. پیدا کردن هری پاتر مصور. و کتابخانه مینیاتوری. ذوق کردن های مکرر. گشتن در کتاب فروشی با آن خانم خوش ذوق خداحافظی کردیم. حتی در آخر پرسیدیم که ویرگولی هستید؟ و .. گفت خیر.
"تو کتاب درسی خریدن موفق باشید."
"شما ام همینطور."
واقعا به او میخورد ویرگولی باشد. و واقعا امیدوار بودیم با یک معجزه یک ویرگولی پیدا کنیم.
و باز هم نتوانستیم از آن اتاق فرار شکل کتاب فروشی خارج شویم.
آخر بعد از یک ساعت با یک بوک مارک تن تن و پاکت کادو راضی شدیم دلبِکَنیم.

(t : فکر کردین بودجه به کتاب غیر درسی میرسد.. ؟ درد و نفرین. )
ولی قبل رفتن با دکوری که ما را جذب کرده بود عکس گرفتیم.
وی هنوز ناراحت است که کتاب نازنین را نگرفته

و بعد برای نمردن از گشنگی،
از یک دکه کیک و شیر کاکائو گرفتیم. که بماند حس میکنم چیزی در پاچههایمان رفت.
به خود آمدیم و دیدیم هنوز به خیلی از اهداف نرسیدیم.
یکی از هدفها گرفتن دفترچهمرگ بود. حالا فرسنگ ها از مغازه مورد نظر دور شده بودیم. _اغراق_
پس جای عقب گرد جلو گرد رفتیم.
مغازه های دیگری را فقط از پشت ویترین دیدیم که دوباره اسیر یکی دیگر نشویم..
(t : آن وسط به عنوان فرزند مسئولیت پذیر یادم افتاد تولد مادر است.)
فروشنده کارتخوان نداشت ولی بانک نزدیک بود. اولین عابربانک خراب بود و دومی ما را آنقدر معطل کرد که کل پول را با اسکناس ده هزار تومانی بدهد.
(t: ولی یک دسته گنده ده هزار تومنی انگار خیلی بیشتر از یک اسکناس خرد نشده بود. یک کیلو آهن سنگین تره یا یک کیلو پنبه؟)
تا به مترو تئاتر شهر رسیدیم.
مانند دزد به جای آنکه سه کیلومتر بریم تا به ورودی قانونی برسیم؛ از زیر نردهها رد شدیم و وارد شدیم.
(t : الحمدلله پله برقی!)
مکان دیگری برای خالی شدن جیب و پر شدن پاچه ها متروی تئاتر شهر است. میدانید چه جنایتی است؟
نزدیک سه ربع، فقط مشغول تماشا جهان بینهایت برچسب ها و پوستر ها شدیم..

(t: متروی تئاتر یک شهر زیرزمینی نیمه فانتزی تمام و کمال است )
بعد در جست و جوی آب راه افتادیم.
(t : ماشاالله عجب ایستگاه بزرگی است. مگر پیدا میشد؟ )
دوباره با مترو به انقلاب برگشتیم. تا به اهداف تیک نخورده برسیم.
عملیات نه چندان هیجانانگیز خرید کتابهای کمک درسی را خیلی زود تر از دیگر کار ها تمام کردیم.
و بعد، پرسیدن مکرر "آیا استیک نوت هایلایتری دارین؟" از مغازه های متفاوت؛ البته که یکجا داشتند و ما نخریدیم.
(t : آخه مرد مومن یک کم پلاستیک نوار شده نود و پنچ هزار تومن..؟)
و بعد دیدن آن مغازه با نون خامه ای های عظیمش. بلاخره، به هدف بزرگمان رسیدیم.
دفترچهمرگ. آنهم ست.
دیگران چه ست میکنند و ما چه.
لبخند پیروزمردانه.


متوجه شدیم چهار ساعت است داریم راه میرویم. انسان طبیعتاً آب و دانه نیاز دارد. آن هم بعد این که از دهنیم تا دو چیزی جز شیر کاکائو چیزی نخورده بودیم. حال وقت ترکاندن است!
یخ در بهشت!
(t : دو کودک مشتاق به طرف یخ در بهشت های بزرگ میروند. آیا آنها موفق میشوند؟ )
خیر. گران بود. قیمت ما را ترکاند. رفتیم سمت مغازه ای دیگر.
(t: ما گناهکاران را چه به یخ در بهشت..؟)
شربت آبلیمو. گزینه اقتصادی.
(t : .در مغازه اندازه یک کندو زنبور بود. )

دیگر وقت رفتن بود.
دوباره با محکم چسبیدن جانمان از خیابان رد شدیم.
در قطار روی زمین نشستیم. عکسهای یاگامی لایت و اِل و شینیگامیها را که گرفته بودیم تقسیم کردیم.
بعد عوض کردن خط؛ در حالی که منتظر قطار بعدی بودیم، استیکر گوجو را به زور با لبخندی ملیح در کوله پشتی تاتسو جا دادم.
(t: دوستای خوب خیلی خوبن.)
قطار اول آمد و بلند اعلام کرد در ایستگاه این و این توقف نمیکند بعدی را سوار شوید.
و ایستگاه این و این هر کدام ایستگاههای پیاده شدن ما بودند.
سوار قطار بعدی شدیم. مراسم خداحافظی را تا رسیدن به ایستگاه بعد به جا آوردیم.
و وقتی قطار داشت توقف میکرد تازه یادمان افتاد با آلاستار هایی که هر دو یادمان رفت بپوشیم عکس بگیریم.

پ ن: نوشته ای از ترکیب قلم هردویمان
پ ن: ماه خونین در شب قبل حتما تاثیری بر بسی زود جور شدن این دیدار داشته
و ناراحت است که