minafrj
minafrj
خواندن ۲ دقیقه·۶ سال پیش

... و روي قولمان نمانديم

شب بود،تاريك ِ تاريك

گفتم:" <فلاني>ما گم شديم"

يجوري نگام كرد انگار ميخواس بگه قرصاتو خوردي؟

گفت:"باز جاي شكرش باقيه ما گم شديم،يعني باهم گم شديم،جدا جدا گم نشديم"

نگاش ميكردم همينجوري

يه قلپ از چاييش خورد لباشو غنچه كرده بود كه قند تو دهنش آب شه بره پايين

چشماشو ريز كرد

گفت:"اصن وقتي داري ميگي 'ما' اينكه ديگه گم شدن نميشه!ما كه باهم گم نميشيم!اصن گم شيم!باهم گم شيم كه گم شدن نميشه!"

يه دفعه اي قاه قاه خنديد

گفت:"ببين گم و گورم كردي نصفه شبي!"

خنديدم به خنده هاش!پتو رو يكم سفت تر پيچيدم دور خودم،ميدونستم دماغم سرخ شده توسرماي بالكن،ولي نميخواستم برم تو خونه،فضاش خفس اون تو واسه مايي كه گم شديم...

گفت:"اگه يه روز من گم شم تو چقد دنبالم ميگردي؟"

گفتم:"هيچقد!"

از بالاي عينكش نگام كرد

گفت:"هيچقد؟!؟"

گفتم:"خب اره!گشتن نميخواد كه!من هرجاي دنياباشم مطمئنم اگه سرموبالاكنم ميخورم به دماغ گندت"

قاه قاه خنديدم

قاه قاه خنديد

يه قند پرت كرد سمتم ، يجوري پرت كرد كه نخوره بهم،بخوره به لبه هاي پتو..

يكم كه خندمون جمع شد ، اخم كرد،

گفتم:"چرا جدي شدي؟"

گفت:" جدي دماغم خيلي گندس؟"

گفتم:"حالا خيليم كه نه ولي خب ديگه مرز هاي دماغو جابه جا كرده"

همونجوري جدي نگام ميكرد

چشماشو ريز كرد ، دست كشيد تو ريشاش

گفت:"شما مث كه تنت ميخواره نه؟"

ريسه رفتم از خنده

گفت:"به خدمتتون ميرسم حالا صبر كن"

غش غش ميخنديدم

از خنده هام خندش گرفت

گفت:"اروم حالا نصفه شبي!"

اروم شديم

دوباره رفتيم تو سكوتِ نيمه هاي شب

گفت:"چرا گفتي گم شديم؟"

نميخواستم براش توضيح بدم

گفتم:"توضيحش سخته!"

چپ چپ نگام كرد

گفتم:"ما توي زمان گم شديم ميفهمي؟"

گفت:"اره، ما الان،توي الانيم، ولي انگار توي الان نيستيم"

چشمام گرذ شد

گفتم:"از كجا فهميدي؟!"

گفت:"گوشه ي كتابتو خوندم"

خنديدم

گفتم:"ترسناكه!اين كه ما تو حال بقيه نيستيم،انگار يه زمان جداييم! ميفهمي؟"

گفت:"كجاش ترسناكه؟"

نگفتم

ميدونستم بگم ترش ميكنه بد خلق ميشه

گفتم:"بريم بخوابيم؟"

فهميد در به در!

گفت:"بريم"


دراز كشيده بودم كنارش ولي خوابم نميومد

زل زده بود به سقف

گفت :" چرا ميگي ترسناك؟"

چشمامو بستم

دستامو قفل كردم رو سينم

گفتم:" اگه تو حال خودمون غرق شيم يه روز كه نباشيم،يا من نباشم يا تو نباشي،ميفهمي رفتن تو الان بقيه چقد سخته؟"

هيچي نگفت

انگار داشت فكر ميكرد كه رفتن تو حالي كه حال ما نيس چقدر سخته!

برگشت زل زد بهم

صورتمو گرفت

گفت :"پس الان قول بديم به هم!"

گفتم :"چه قولي؟"

يه نفس عميق كشيد

پلك زدم

گفت:"قول بده تو حال هيشكي نري مينا،بزار توي الان خودمون بمونيم، قول؟"

گفتم:"تو قول نميدي؟"

چشماش مستاصل وار بين مردمك راست و چپ من ميچرخيد

گفت:"من اگه گم بشم،اگه تنهايي گم بشم،تمومم،ميفهمي؟"

نميخوام بفهمم

گفتم :"قول ميدم"

چشمامونو بستيم

به هم قول داديم و چشمامونو بستيم


ولي


هميشه، ته همه ي قولا،ته همه ي قرارا،ته همه ي عشقاي فرجام و نافرجام؛زمان پيروزه..

اون لحظه زمان حكم ميكرد كه چشمامونو ببنديم و بخوابيم...

من مي ترسيدم چون زور قول من به زمان نميرسيد! ميترسيدم ،چون تموم شدن تو هم جلوي زمان كم مياره!

ميترسيدم

و روي قولم نماندم

و روي قولت نماندي



مثلا داستان كوتاه
مينويسم كه نميرم يه موقع از نگفتن
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید