یادم نمياد كي فهميدم دوستت دارم
ولي يادمه يجايي يهو خواستم همش باشي.
آره، يادم مياد داشتم از پيشت بر ميگشتم و با خودم فكر كردم كه كاش ميشد برنگردم؛ مثلا كاش ميشد بيشتر بمونم ،بيشتر بهت بگم ازينكه تو اين بيست و چندسالي كه نميشناختمت چه اتفاقايي افتاده. حتي دوست داشتم بمونم كه باهات برنامه ريزي كنم كه توي نميدونم چند سالي كه قراره باشي چه اتفاقايي قراره بيفته. تو چندسال قراره باشي؟ دوست داشتم ازت بپرسم قول ميدي به من كه اينقدر باشي كه آبي تر بشه آسمون؟ انقدر بموني كه رد شيم از زمستون و برسيم به بهار كه بهار فصليه كه گل ميديم! كه من برات بخونم " گل در بر و مي در كف و معشوق به كام است". ميموني!
يادم نمياد چيشد كه فكر كردم تو ميموني ولي يادمه داشتي باهام حرف ميزدي و گفتي اينجا دل بستگي هاي خيلي مهمي داري، فكر كردم شايد منظورت من باشم! منظورت من بودم؟ اينقدر دل بستگيت بهم عميق هست كه با قدرت بيشتري بتابه خورشيد؟ كه برات بخونم " خورشيد آرزوي مني گرمتر بتاب"؟ مني كه درگير خنده هاي تو ام امكان داره اون قدر بموني و بخندي كه خنده ي تو "اسارت صد ساله ي اين بغض را به قهقهرا بكشاند"؟
يادم مياد اون وقتايي كه نبودي خيلي بد بود. همه چي زيادي سياه بود ولي تو اومدي خيلي بهتر شد . تو يادت مياد چيشد كه فكر كردي دوستم داري؟ تو دوستم داري؟ منظورت من بودم؟