باید پاتو بذاری بیرون...
با دست ولی دَرو نگه داری، چون بسته بشه دیگه کسی تو خونت نیست که بازش کنه ...
و نفس بکشی بیرون کالبد واسه چند ساعتی که عقربههاش نچرخیده و پاتو دراز کنی لب آبی که ساحل نداره و آفتاب بگیری از خورشیدی که ذوب شده و ساکن زمینی باشی که مکان نیست دیگه...
یه نفس عمیــــق... اونجوری که دوست داری همهی روحای بدون تَنو بفرستی تو ریههای بدنت که دراز کشیده پشت سرت...
و یه جوری نفسِ تو رفته رو بدی بیرون که پاک شه همهی سیاهیای جمع شدهی دور و وَرت.
با خیال راحت پاتو بذاری عقب،
بیوفتی تو گودال بدن...
که دوباره پرت شی همینجا، تو سرزمین خودت...
پر از عجایب،
خالی از آدما...