میتوانستم به راحتی تشخیصش دهم. همان کسی که صورت نداشت، خودِ خودش بود. معمولا برای ورود در نمیزدم. عادت کرده بودم بدون اجازه و دلبخواهی در رفت و آمد باشم. آن روز هم مانند هزاران بار دیگر بیخبر در خانهاش ایستاده بودم. چسبیده به در و با فاصلهای بسیار کم، از مردی که به سرعت چپ و راست میرفت و دستش را در هوا تکان میداد. از همان بار اول میشد حدس زد همین مرد پیر، پدر خانواده و جوانتری که حالا به تیزی و زیرچشمی پدر را میپایید همان برادر ۲۶-۲۷ سالهاش است. و تنها زنی که در خانهشان زندگی میکند، بیگمان مادرش میشود. در آشپزخانهای که با من به اندازهی یک هال مربعشکل فاصله داشت، در حال خانهتکانیِ نیمهکارهاش بود. صورتهایشان را همیشه برخلاف صورت او، میشد ببینم. شاید چون غریبه بودند و میتوانستم هر صورتی میخواهم رویشان بگذارم و به اسمهایی که نمیدانم چیست صدایشان کنم. هربار که میآمدم خانه ساکت بود. دهانها میجنبید و حرفهایی زده میشد و تنها کسی که نمیشنید من بودم. شاید چون صدای غریبهها را دیگر نمیشد شنید. جنسشان را، احساسشان را، نمیتوان دلبخواهی انتخاب کرد.
تنها کسی که درست مانند آشنای من، گوشهای بدون صدا و با سر صاف و مستطیلیاش روی چهارپا کز کرده، پیانویی بود که فقط یک بار صدایش را شنیده بودم و ازش خوشم آمده بود. سعی میکردم مانند همان هزار بار قبل، حرفهارا لبخوانی کنم تا کمی از شرایطی که هیچوقت برایم تعریف نمیکرد باخبر شوم. این بار سه صورت سرخ شده میگفت بحث داغ است و موضوعی که بیصدا در جریان بود، اصرار بر شنیده شدن داشت و من را مجاب میکرد حدسهایی بزنم. مقابل صورت پدر ایستادم و با حرکتهایی که میکرد جابهجا میشدم. لبها با کلماتی مثل اینجا... عجب... اگه... ها؟... نگاه... تکان میخوردند. اما هیچوقت یک جملهی ساده را هم نمیشد کامل فهمید.
با شکستی که دوباره خورده بودم، آرام از گوشهی دیواری که من را به پسر آشنا میرساند، سمتش حرکت کردم. ضربهای محسوس به زانوی چپش زدم و منتظر ماندم به عادت همیشگیمان بیدلیل بزند زیر خنده. اما حتی به روی خودش هم نیاورد. چهارچشمی سه نفر دیگر را زیر نظر داشتم تا به محض دیده شدن فرار کنم. پیش نیامده بود، اما باز هم ترسش را داشتم و دلم نمیخواست دردسری برای پسر ایجاد کنم. تلاش دیگری کردم و شانهاش را تکان دادم. _با توام ها!!
گوشیاش را از روی زمین برداشت. سمت چپش نشستم و سرم را در گوشی بردم. شاید خودش میدانست چه آدم کنجکاویام شاید هم نه! به هر حال میتوانستم یک نیمنگاهی بیندازم و من هم به روی خودم نیاورم. نوشت:
(( سرم را پایین انداخته بودم. گویی هیچکدامشان را نمیشناختم. صدایشان آشنا اما ملالآور بود. احساس میکردم درون مهی سنگین نشسته بودم. تنها. مقداری سردرد. سرم سنگین بود.))
و پیام بدون نقطه ارسال شد. صدای سوت گوشیام لحظهای جمع را از حرکت بازداشت و نگاهی به هردویمان کردند و دوباره مشغول شدند. اهمیتی به نگاهها نداد و دوباره دستش را روی کلمات چرخاند:
((سرم را پایین انداخته بودم. گویی هیچکدامشان را نمیشناختم... ))
بعدی را تندتر نوشت و دکمهی ارسال را بیدرنگ فشار داد: ((به نظرت جریان چیه؟))
و باز هم گوشیام صدای خفیفتری از خودش درآورد. سرعت تایپش پایینتر از همیشه بود. هر حرف را به کندی مینوشت و شست دو دست را روی یکدیگر میگذاشت.
روبهرویش نشستم. پاها را بغل گرفتم و چانهام را روی زانوها گذاشتم. گوشی را سمتی انداخت و آرنج راستش را روی پای راست گذاشت و مشتش را زیر گونه. "مقداری سردرد، سرم سنگین بود". پس سرش سنگین شده بود و ناراحت است. از صورتش که نمیشد چیزی دید، اما از نوشته و چهره بقیه معلوم بود خبری است. مدتی همانجا نشستم. با جمع کردن پاها و تکیه دادن سرش روی دیوار پشتی، حس کردم معذب شده است. رو برگرداندم و از کنار مادر که حالا وسط هال ایستاده و جایش را با پسر بزرگترش عوض کرده بود، رد شدم. نزدیک پایهی پشتی پیانو روی زمین بدون فرش نشستم. سرم را به همان پایه تکیه دادم و چشم از پسرک برنداشتم. تنها چیزهایی که از او میدانم اسم و اصالتش و و سن و کمی از هویتش است. به یاد جهانبینی و طرزفکرش که افتادم بیاختیار لبخندی کج زدم و شرایط حاضر باعث شد لب و لوچهام را سریع جمع کنم. جوّ خانه شوخیبردار نبود و ممکن بود بیرونم کند. باز هم تلاشی برای برقراری ارتباط با او کردم و با صدایی نه چندان بلند بدون تغییر موقعیت گفتم: پیس.. هی!... اِه... منو نگاه کن یه دقه!!
و زمانی که دیدم قصد ندارد تکانی بخورد از جا بلند شدم. چهارپایهی جلوی پیانو را با ضربهی پا به طرفی پرت کردم و محکم روی کلیدهای بیگناه کوبیدم. به پشت چرخیدم تا میزان موفقیتم را که بعید میدانستم کم باشد، چک کنم. با دیدن تکانی که خورد و این بار آن یکی دستش را مانند حرکت قبلی زیر گونه چپ گذاشت، نفسی عمیق کشیدم و مشغول گرم کردن انگشتها و مچهایم شدم. با اعتماد به نفسی که به زحمت به کارش گرفته بودم، کلیدها را فشار دادم. جیغ گوشخراشی که پیانو کشید، خودم را هم ترساند و به سرعت به طرف خانواده نگاهی انداختم تا مبادا بویی برده باشند. هر سه نفر دور هم نشسته بودند و دهانهایشان همگی بیوقفه تکان میخورد. من هم مثل او اهمیتی ندادم. شاید پیانو بلد نباشم، اما میتوانم به او بفهمانم اینجام. سعی کردم قطعهای را که خودش معرفی کرده بود و به حس و حال آن روز میخورد، به یاد بیاورم. _لوشن؟ نه فکرنکنم، این که یه چیز دیگهست. شاید اوشن؟ هممم خودشه! همین که گفت نوشتاریش عصیان خونده میشه، از چاپین.
انگشتهایم را مثل پیانیستهای حرفهای بالای کلیدها گرفتم و خواستم دستی رویشان بکشم که صدای خندهی کمرنگی متوقفم کرد. متعجب به سه صورت کناری نگاهی انداختم. هیچکدامشان حتی ذرهای خندان نبودند. بیمعطلی به پشت چرخیدم. _تو بودی؟!
آرنجش را از روی پا برداشت و سرش را کمیبالا گرفت و به من که دورتر ایستاده بودم گفت: شوپَن!
تمام مدتی که متوجهم نمیشد عصبی بودم و حالا آرزو میکردم کاش یک امروز را به اینجا نیامده بودم. گوشهایم داغ کردند و سرم را پایین انداختم. ضربهای آرام به پیشانی زدم و از خودم ناامید شدم. تعجب کرده بودم از اینکه حتی یکبار هم به ذهنم خطور نکرده بود تلفظ اسم کسی را که با قطعههایش بارها نوشتم، چک کنم. به همان نوشتاریاش اکتفا کرده بودم و حالا به مسخرهترین شکل ممکن... سرزنشها تمامی نداشت و لحظهای که حضور سنگین کسی را حس کردم، سرم را بالا گرفتم.
روبهرویم ایستاده بود.
هیچکدام تکان نمیخوردیم. شاید منتظر بود از خجالت آب شوم تا تکانی بخورد و حرکت کند. طولانی مدت بیتوجهی کرد و با بدترین بیآبرویی جلویم سبز شده بود. +چرا نمیری کنار؟ نمیخوای عصیانو بشنوی؟
پس کاری به کارم نداشت و آنطور که معلوم بود، نمیخواست به رویم بیاورد. اما بابت بیمحلیهایش باید قیافه میگرفتم. _خودم میزنمش، تو برو تو خودت دوباره.
شاید قدَّم کوتاهتر باشد، اما سنم که بیشتر است! میتوانستم قیافه بگیرم، زور بگویم و گستاخ باشم. یکدستی شانهام را باملاحظه هول داد و چند قدمی که حرکت کردم به سمت پیانو رفت. + اون چهارپایهای که پرتش کردی رو زود بیار بذار سر جاش.
از خدایش هم میبود که حواسش را پرت کرده بودم. پسرکِ... هرچند، حق با او بود و این کار هم از من بعید به نظر میرسید. به قصد عذرخواهی از شیء بیجان به طرفش رفتم که قبل از برخورد با برادر بزرگتر، خودم را کنار کشیدم. با اخم نگاهی به چشمهایش انداختم و یک قدم بیشتر برنداشته بودم که ناگهان ایستاد. شانهبهشانهی هم بودیم و قلبم لحظهای از شوک ایجادشده نزد. جوانک با طولانیترین مکثی که طاقتش را داشتم از من دور شد و به طرف دوستم رفت. پشت سرش لبی جنباد، چیزی گفت و به سمت اتاق گوشهی هال رفت و از دیدرَسم خارج شد. پیشانی چین خوردهام را حفظ کرده بودم و نفسی دوباره کشیدم. چهارپایه را برداشتم، ببخشیدی گفتم و به سرعت جلوی پیانو گذاشتمش. نگاهم خیره به اتاق مانده بود و حرکت کردم. _اگه بزنمش که اون نمیفهمه. باید حداقل یه بار بزنم دیگه!
به سمت اتاق سرعت گرفتم و در آن لحظه... خشمِ عصیان جان گرفت و خانه لرزید. با تمرکز تعادلم را حفظ کرده بودم و برادرش را به حال خودش رها کردم. روی پا چرخیدم و خواستم به طرف پسر کوچکتر خانواده بروم که نوتها بار دیگر با صدای محکمتری آزاد شدند و دیوارها را لرزاندند. عصیان همیشه من را میترساند و این بار قویتر از قبل شده بود. پدر و مادر گوشهای ایستاده بودند و با چشمهای گرد شده یکدیگر را نگاه میکردند. دستهای هم را گرفته بودند و چیزهایی میگفتند. مشتهایم را گره کردم و تصمیم گرفتم تا به او نرسیدم ترسم را فراموش کنم و بعدش زار زار بزنم زیر گریه.
اما اون مصممتر از من بود. نوتهای بعدی را که فریاد زد، دیوارها خانه را گرفتند و تکانمان دادند. ضربهای که من را وحشتزده کرد، برادرش را هم از اتاق بیرون انداخت و به دیوار پشت سر ما کوبید. کابینتها باز شده بودند. وسایل داخلشان زمین میافتادند و خرد میشدند، یخچال با وحشیگریِ نوتهای دیگر ناگهان جلوی ورودی آشپزخانه سد شد. تنها صدایی که میشنیدم عصیان بود و و خاموشیِ ویرانی. مردها و زن دستشان را روی سر گذاشته بودند و نشسته خم شدند. شیشهی پنجرهها فرود آمدند و هر سه را زخمی کردند. باید تلاش میکردم، برای تنها فرد آشنای غریبم. قبل از آمدن سقف روی سرش باید کاری میکردم. باید یادش میانداختم چند روز دیگر عید میشود و این نوع از خانهتکانی زیاده از حد است. اثاثیه از اتاقها و آشپزخانه و هال، به طرفمان پرت میشدند و مدام میدویدم تا به من نخورند. در حین فرار از دست اشیاء خانهشان، چیزی محکم به سرم کوبیده شد، شکست و شکاند. درد تا مغز استخوانم تیر کشید و ناغافل افتادم. ظرف شکستهی سنگها و صدفهایی که برایش پست کرده بودم را که دیدم، باریکهی خون جلوی چشمهایم را گرفت و قطره قطره روی خرده شیشهها چکید. دستم را روی شکاف بازشدهی جمجهام گذاشتم و با تمام نیرویی که برایم باقی مانده بود یکصدا فریاد کشیدم.
_بس کن دیگه. نه... نمیخوام عصیانو بشنوم... هیــچوقت نمیخوام!
تکه سنگ موردعلاقهام را که بزرگتر از همهشان بود، برداشتم و مشتش کردم. به سمتش نشانه گرفتم و ضربهای که به پیانوی بیحرکت خورد تکهای از آن را خراشید. خانه ایستاد و تمام وسایل سر جایشان، میان زمین و سقف و گوشههای دیوار، خشک شدند. خانواده دیگر تکانی نمیخوردند و در حالت خودشان از حرکت وامانده بودند.
سمت چپ صورتم خیس شده و چشم آن طرف را با فشار، بسته نگه داشته بودم. رطوبت لباسم حالم را ناخوش کرده بود. دست راستم را به زمین گرفتم. من باید به جای او میایستادم. اینجا تنها جایی بود که کاری از من برمیآمد. نیمهایستاده بار دیگر به زمین کوبیده شدم و دستم از شکاف جدا شد. با التماس و چشمی که کاسهی خون شده بود به کمر خمشدهی پسر نگاه کردم.
_بیا کمکم کن دیگه... پاشو خب از جات... اگه الان نیای دیگه برات داستان نمیگما... /صدای تَرَک شکاف را میشنیدم و دستم را رویش فشار دادم/ دیگه هم باهات نمیخندم... / تهَ شجاعتم را برایش رو کردم/ دیگه باهات... /ترسیدم/ حرف نمیزنم...
تکانی ناگهانی خورد. کمرش باز هم خم شد و سرش کج، روی شانهاش ماند. میخواستم برگردد، نگاهی به من و خانهاش کند، شاید پشیمان شد... _بیا بریم پیش جوجهها اصلا...
با سرش روی کلیدها افتاد و صدای انفجار بلندشان به جلو پرتابم کرد. به پای پیانویش خوردم و جمجمهام...
قبل از تمام شدنم، باید از خانه دورش میکردم. قبل از اینکه تمام وسایل معلق دوباره جان بگیرند. سرم را از زمین فاصله دادم و دستم را به گوشهی آویزان شلوارش رساندم و تکانش دادم. _پسره...
صدایی نشنیدم.
_حرف بزنیم؟...
با نهایت جانم، پایش را ذرهای تکان دادم.
چیزی از ارتفاع کم، به پایین سقوط کرد.
درست جلوی چشمم، کنار پاهایش.
سرش بدون گردن، روی گوش، به زمین افتاد بود و صورتش سمت من.
خانه رفتهرفته شروع به تار شدن کرد و سری که تا آخرین لحظه هم صورت نداشت، گفت: نه...