یه جایی، تو یه خیابونی، وسط یه بلواری، یه کسی میزنه رو شونَت برمیگردی. بهت حقیقتو میگه همون سوالی که دنبالشی.واسه چند ثانیه کوتاه هوا میشی میری تو ریه هات، خون میشی حرکت میکنی تو رگات، جاری میشی تو زمان بدون مکان، میری جایی که دیگه سه تا بُعد نداری، یکی میشی با این هستی، کائنات، زندگی. میبینی یه قسمت جدانشدنی از این زنجیرهی بزرگی، دست خودت نیست با دوتا زانوهات میفتی رو زمین.
واسه چند ثانیه کوتاه، نیست میشی پررنگ تر از هست.
مغزت تشنَس کویر شده، له له میزنه واسه دونستن بیشتر، واسه چند قطره آب اگه هست. تو چند ثانیه بعد تا به خودت میای هست میشی، مرده پشتش بهته و داره مسیرشو ادامه میده. دست میشی دراز میشی سمتش ولی به قدماش تو نمیرسی.
وسط بلواری که معلوم نیست تو کدوم خیابونه، شهری که زیر پاته اسمش چیه، وایستادی خیره یه گوشه. حالا حقیقت برات واقعی شده.
مغزت تشنَس له له میزنه...میخواد صدا بشه داد بزنه...
آی آدما...آی آدما یه نفر وسط بلوار میخواد حقیقتو جار بزنه...آی آدما..که...گرم دنیایید...
حالا فرمان صادر شده میدویی دنبال آدما.
_آقا...آقا شما میدونستین حقیقت اینه؟
_خانم شما چی؟ اینهمه مدت فهمیده بودیش؟
از نظر مردم شهر ولی بیشتر از یه دیوونه نیستی.با نگاه آخی طفلی بهت زل میزنن.
تشنَس ولی مغزت. سرگردونی...تو آدما میگردی، اولین قیافه ای که فهمیده باشه رو پیدا کنی.
_اگه وقتم تموم شه؟ اگه اونا نفهمیده باشن؟
خیره وایمیستی یه گوشه.
تردد آدما از کنارت، آفتابی که مهتاب شده، پاهایی که داره ضعف میره...
پیدا نمیکنی کسی رو مغز تشنه تره.
مهتاب حالا گرگ و میش شده، تردد آدما کمتر، توان پاهات حداقل.
_اگه دیر شه؟ اگه اصلا اونطوری که اون تعریف کرد نباشه؟چرا اصلا به من گفت؟ هدفش چیه؟ینی دیده سادَم خواسته اذیتم کنه؟ نه منو که نمیشناسه...چرا... شاید میشناسه،از کجا معلومنخواد مغزمو شست و شو بده؟خب اون حقیقتی که گفت چرا دیگه حس حقیقت نمیده؟
چشات دو دو میزنه بین سنگفرشا.
_پس درستی که همیشه درست بود حالا غلطه؟جای همه چی باید عوض شه؟نه اینجوری نمیشه...باید از اول فکر کنم،چی بود جملههه؟ اه همون حقیقته...لعنتی خیلی ازش نمیگذره کجا گورشو گم کرده؟
فکر شدی رفتی تو سرت...آب شدی دادی خورد مغزت.نمیدونستی فکرات قاتل حقیقته.
دمدمای صبحه،صدای آسمون بلند شده.
_چی بود اون جمله؟ نوک زبونمه...
دوروبرت رو نگاه میکنی شاید شانس یبار دیگه بهت رو کنه.موندی تو اون بلوار واسه یه مدت دراز، چند وقت شده؟ یه ماه؟ دوماه؟
_آقاهه دیگه اینوری نمیاد؟
اکثرا میشناسنت دیگه، تو همونی که عقلشو از دست داده، گیر کرده تو یه بلوار بی نام و نشونه.
روزا خیره وایمیستی یه گوشه فکرمیکنی...فکر میکنی...
_آهان فهمیدم، اصلا هرچی میدونم رو از سر میگیرم شاید به سر یه نخی رسیدم.
آب میدی خورد مغزت باکشو پر میکنی فقط. حالا حساب روزا از دستت در رفته، فکرا سر به فلک کشیدن.
یه روزی اومده چند متر دورتر از خودت قیافشو میبینی، همون مرده. میدویی سمتش باید بگیریش طرف حقیقت تو دستشه، نباید دوباره از دستت بره.
میزنی رو شونَش برمیگرده.
_آقا منو یادتونه؟ چند وقت پیش...نمیدونم چند وقت، ولی منو همینجا تو این بلوار دیدین، یادتونه؟
سرشو تکون میده.
_خب اون حقیقته، اونی که حتی شنیدنش حس خوب میده واسه چند لحظه...چی بود اون رازه؟ بذار فقط یهبار دیگه حسش کنم، این دفعه حواسم بهش هست.
مرده اما هیچی دیگه نمیدونه، میگه خودشم دوباره حسش نکرده. شاید اونم تو کلش یه قاتل داره، قاتلش چندتا صدا داره که گوش آسمونم کر میکنه.شاید مثل خودت اون روز دنبال آدما بوده حقیقتو جار بزنه.راهشو میکشه میره.
تو اما دیگه اون آدم قبل از شنیدن حقیقته نمیشی، اصلا یادت نیست چی بوده، پس آدم بعدشم نیستی.
_من چی ام؟ نکته چیه؟ حقیقت این "بودن" چیه؟