شاید دلت سوخته باشه به حال رویایی که آب بردتش... شاید افسوس بخوری که چرا یه عمر شنا کردن یاد نگرفته بودی که حالا به وقتش تنتو به آب بزنی و نجات بدی رویایی رو که واسش زندگیتو گذاشتی.
شاید بگی چرا اخه من مگه چیکار کردم...
چون به رویات چسبیده بودی، دیگه رویا نبود بیداری شد، واقعی شد، روزاتو کشت و حتی نتونستی جلوشو بگیری... زورشو نداشتی... رویا ازت قویتر بود، تو سلاح نداشتی و اون سلاحِ خودش بود، غذاشو خودت میدادی که جونش زیاد شد، ساعتاتو ریختی جلوش ولی اون سیر نمیشد، نبایدم میشد، زور بازو نداشتی ولی اون بازوش خودش بود، باید تا خرخره میخورد
از دستت،
ساعتاتو
روزاتو
ثانیه هاتو
مغزتو
زندگیتو
هیچی ازت نمونده حالا خوب نگاش کن، ببین پلی مونده واسه برگشت؟
اگه نیست بسازش، اینبار بازوی خودت شو...
اگه هست زود برو!
صبر نکن!
فکرنکن!
پاتو از دایره بذار بیرون، بپر تو دنیایی که آدماش بدون رویا نفس میکشن روزاشونو، امروزو زندگی کن، تو آدم اینجا نیستی، فردا قرار نیست بیاد بهش دل خوش نکن، شنا یاد بگیر، اینبار نه واسه اینکه رویاتو نجات بدی، که حواست باشه خودت غرقش نشی...