آرشه را محکمتر کشید.آرشهی چی را؟ آرشهی ویولن سکوت را؛ ولی چیزی جز نغمهی سکوت نشنید.کمی آنطرفتر دستان کشیده ی کسی پیانوی سکوت را مینواخت. ندید چه کسی چون جهان رنگورویی برای دیدن نداشت.
پنجره ای گوشهی جهان بود.گنجشکی پرکشید و ویولننواز لحظه ای میان پرهای گنجشک گم شد.
ناگهان نتی اشتباهی نواخته شد. آوایی در جهان برانگیخته شد. صدای پیانو و ویولن درهم آمیختند و طنینشان جهان را پر کرد.
جهان رنگورو گرفت و جادوی موسیقی همچنان ادامه یافت. کمکم جهان چیزی جز اتاقی کوچک شد. موسیقی همنواز طبیعت شد.
سکوتِ کلام عاجز شد و واژه به بار آمد.بدینترتیب ترانه ای با موسیقی همراه شد.
_"با خودت بیگانهای. پس زمزمه کن ترانهای.
تا که شوی جوانهای، یا سرزمین میانستارهای.
تو خودِ ترانهای.
تا که شوی جوانهای، یا سرزمین میانستارهای.
تو ز من بیگانهای.
یا نکند دیوانهای؟ یا تا ابد ویرانهای؟"
میشنید که کسی میخواند ولی چشمهایش هنوز به رنگها عادت نکرده بودند و جایی را درست نمیدید. تنها چیزی که میدید تکههای کوچکی از طرح بود؛ تصوری ناقص.
غرق در موسیقی ، جهان بزرگ و بزرگتر شد و کهکشانها بیشتر و بیشترتر شدند . جهان تا بینهایت ادامه داشت.
ناگهان سکوت دوباره جهان را دربرگرفت. باید کاری میکرد.نباید از دستش میداد. پس آرشه را محکمتر کشید؛ ولی دگربار صدایی جز سکوت نشنید. فهمید که در بینهایتِ تکرار ، خودش را گم کرده.
راهی برای آزادی بود اما باید چیزی تغییر میکرد تا ممکن شود. اینبار ویولن را به روش همیشگی ننواخت ، اینبار طور دیگری نواخت . امید داشت که اینبار نجات خواهد یافت و همین برایش کافی بود.
متشکرم که وقت گذاشتین و خوندین:)