-لنا ؟ چرا یهو خوابت برد؟
چشمامو باز میکنم و با صدای خواب آلودی جواب میدم :"دیشب اصلا خوب نخوابیدم"
هر چی نگاه میکنم نمیتونم مامانو ببینم ، خمیازه ای میکشم و ادامه میدم :"به خاطر همین یهو خوابم برد ، پس مامانم کجاست؟"
-رفت بیرون تا یه سری موادغذایی بخره ، بنده خدا از اینکه من توی خونه م تلویزیون و... ندارم کفری شده ، موبایل خودشم که مال جهان ما نیست و اینجا آنتن نمیده ، همه ش به من میگه که با این وضعیت چطوری باید از اخبار روز باخبرشه ؟ برای همینم به بهانه ی خرید چیزای ضروری میره بیرون تا به قول خودش از اخبار روز باخبر شه ، تا الان که هیچ خبری نبوده ،انگار غولا آب شدن رفتن توی زمین ، ولی با این وجود باید احتیاط کنیم .
زیر لب میگم :"پس که اینطور." بعد موهای سیاهمو از جلوی صورتم کنار میزنم و به در خونه خیره میشم.چرا اصلا حواسم به اینکه توی خونه ی پیشول وسایل الکترونیکی پیدا نمیشه نبود ؟
سوالایی که میخواستم بپرسم دوباره یادم میاد،پس قبل از اینکه دوباره فراموششون کنم میپرسمشون:"اصلا چرا غولا به وجود اومدن؟"
-به همون دلیلی که آدمای بد به وجود اومدن .
همه چیز خیلی مسخره ست ، شاید تمام مدت دارم خواب مییبینم ، ولی چطوری یه نفر توی خواب خودش خوابش میبره یا درد میکشه ؟
سوال بعدیمو میپرسم :" چطوری قراره بفهمم که دقیقا کِی میتونم اون نور رو فعال کنم ؟"
-این تا سال ها پیش سوال خیلیای دیگه هم بود و جوابی نداشت ، تا اینکه بالاخره یه عقل کلی پیدا شد و یه مچ بند هوشمند ساخت که هر موقع وقتش برسه یه صدای زنگ بلند پخش میکنه تا بفهمی که دیگه وقتشه و اونو از توی دستت درش بیاری ، احتمالا الان میخوای با خودت بگی اینم خیلی مسخره ست و منم باید بگم جهان ما همه چیزش مسخره ست . ولی باور کن مچ بند به درد بخوریه ، من یه دونه ازش دارم .
واقعا علاقه ای به داشتن مچ بند به این مزخرفی ندارم . آخرین سوالمو میپرسم:"زمان این جهان با اون یکی جهان یکیه ؟"
-جهان ما دقیقا یه روز جلوتره ، یعنی الان که اینجا ساعت 11 صبح روز 9 مرداده اونجا 11 صبح روز 8 مرداده .
ازش یه تشکر خشک وخالی میکنم و پیشول هم منو به حال خودش رها میکنه و میپره روی یکی از طاقچه هاش.
درست توی همین لحظه صدای غرش بلند و گوشخراشی میاد ، انقدر بلنده که بی اختیار از ترس دستمو محکم میذارم روی گوشام و فشارشون میدم .
صدای جیغ از همه طرف بلند میشه وزمین میلرزه ، بوی تند گوگرد به مشامم میخوره.
دستام میلرزن و نفسام تندتر میشن.
پیشول داد میزنه "از جات تکون نخور ، همینطوری بمون" از صداش مشخصه که خودشم ترسیده .
در باز میشه و مامان با یه زنی که تا حالا ندیدمش شتابان میپره تو و در رو محکم پشت سرش میکوبه .
اون زن که موهای بلوطی و چشمای تیله ای سیاه داره و پوستش سبزه ست ، پیراهن ، شلوار و کفش سفید مندرسی پوشیده و وسیله ای استوانه ای فلزی که به اندازه ی پیشوله توی دستشه ، روی وسیله یه دکمه ی قرمزه و سطحش سوراخ های ریز داره ،دکمه رو فشار میده و درست توی همین لحظه صدای جیغ قطع میشه ، انگار که با فشار دادن دکمه مانع ورود صداهای بیرون به داخل شده باشه .
هر دو نفس راحتی میکشن و مامان با عجله همه ی در و پنجره ها رو قفل میکنه . بعد از یه سلام و احوالپرسی سریع ، مامان میگه:" جای نگرانی نیست ، سپرای امنیتی فعال شدن پس ما دیگه توی خطر نیستیم"
توی چشماش غم موج میزنن و لحن صداش نگرانه ، این منو بیشتر میترسونه.
بعد به اون زن اشاره میکنه و با صدای غمگین تری ادامه میده:"لنا، ایشون ، یعنی خانم دهقانی یکی از دوستان مورد اعتماد من هستن ، اومده اینجا تا برات یه چیزایی توضیح بده ولی قبل از اینکه ایشون شروع کنن.."
به لکنت میوفته :"م م م من با باید، خب ، همونطور که احتمالا متوجه شدی غولا حمله رو از سر گرفتن ، اونم توی روز روشن و با سپرهای محافظت از نور خورشید ، اونا اونا ب ب به خو خو خو نه نه خونه ی ای ای ایلیا حمله کردن ، همه شون م م ، یعنی الان به بیمارستان منتقل شدن ولی احتمال ز ز زنده موندنشو شون ک کمه"
اشک توی چشماش جمع میشه ، بغضمو فرو میخورم ، اونا یه خانواده ی ۶ نفره ی شاد بودن ، معصومه خانم (مامان ایلیا) زن مهربون و خوش قلبی بود ، همیشه باهام مهربون بود ، سعی میکنم به مامان دلداری بدم ولی انگار نمیشه جلوی این غمو گرفت.
آروم میگم :"مامان ، فردا تولدمه ، اگه شانس بیاریم توی روز تولدم موفق میشیم و غولا رو شکست میدیم ،گریه نکن ، اونا حالشون خوب میشه"
سعی میکنم دروغ خودمو هضم کنم اما انگار هضمش ممکن نیست ، من همیشه در چنین مواقعی کمی عجیب بودم ، بغض میکردم اما اشکم در نمیومد ، نمیدونم چرا . ایندفعه هم همینطوری شده .
انگار که کشتی غم محکم به قلبم بکوبه ، بشکنتش و وارد قلبم بشه ، توی رودخانه ی خونی سرخرگم جاری بشه و به سرتاسر بدنم راه پیدا کنه .
غم ، چیز عجیبیه ، ولی گاهی وقتا خیلی مفیده .
پیشول تمام مدت روی طاقچه نشسته بود و حرفی نمیزد ، شاید چون گربه ست احساساتش به شدت آدما نیست ، البته ، تا جایی که من میدونم گربه ها خیلی با احساسن ، فقط ، میگم شاید..
در این بین خانم دهقانی با صدای تودماغی و آزاردهنده ش شروع به صحبت میکنه :"میدونم از دست دادن عزیزانتون چقدر ناراحت کننده ست ، واقعا متاسفم ، اما من الان اینجا هستم تا با لنا در مورد مسائل مهم تری صحبت کنم ، اجازه هست؟"
مامانم در حالی که اشکاشو پاک میکنه به نشونه ی تایید سر تکون میده .
من و خانم دهقانی میریم توی یکی از دو تا اتاقا تا صحبت های خصوصی(!) رو شروع کنیم.
درو میبندیم و چراغا رو روشن میکنیم . دیوارای اتاق سفیده و یه تخت ، یه کمد دیواری و دو تا صندلی چوبی اونجاست . اتاق کوچیک و جمع و جوریه. هر کدوم روی یکی از صندلیا میشینیم .
_بی مقدمه میرم سراغ اصل مطلب.
اژدهایان غولا رو به اجبار از جهان جداگانه ی خودشون به اینجا آوردن . غولایی که ما بهشون میگیم "خوب" در حقیقت غولای سرافکنده و خجالتی ای هستن که راحت برای حرف زور سر خم میکنن .
غولایی که ما بهشون میگیم غولای "بد" اونایی هستن که دوست ندارن کسی بهشون زور بگه .
اژدهایان سال ها پیش اونا رو به زور از جهان خودشون آوردن اینجا تا مثل برده برامون کار کنن ، تو همون سال ها با غولای به اصطلاح بد که معترض بودن توافق نامه ای امضا کردن که ساکتشون کنن، بر طبق این توافقنامه ی جادویی..
ادامه دارد؟
پی نوشت : سه شنبه رفتم نمایشگاه کتاب ، ناگهان چشمم به کیفی خورد که دقیقا مثل کیف تاتسو بود ! و وقتی داشتم تو غرفه ی هوپا میگشتم ، ناگهان تاتسو من را دید و من هم او را دیدم ! گرچه لحظات کوتاهی با هم بودیم اما خوش گذشت =)
ولی عقلمون قد نداد یه عکسی بگیریم که صورتامون تو عکس نیوفته?