اول از همه باید بگویم خیلی به لحن ادبی جدیدم عادت کرده ام ولی از آنجایی که فصل اول این داستان را چندین ماه پیش به روی کاغذ آورده بودم و آن زمان لحنم کلامی بود و نه ادبی ، چاره ای ندارم جز آن که هنگام نوشتن این داستان تغییر لحن بدهم ?.
-بر طبق این توافقنامه ی جادویی ، غول ها به شرطی میتونستن به سرزمین خودشون برگردن که نسل انسان های جهان بینهایت رو منقرض کنن ، اون زمان غول ها حتی نمیتونستن به جهان بینهایت دسترسی پیدا کنن چه برسه به اینکه بخوان به انسان های اونجا حمله کنن ، علاوه بر اون غول ها و اژدهایان و به طور کلی همه ی این موجودات عجیبی که توانایی تکلم و تا حدودی فکر کردن رو دارن و داشتن از همون اولش هم از انسان ها پست تر بودن و هستن ، این حیوانات هیچ وقت نمیتونن به جایگاه انسان ها برسن .
دلم میخواست بپرم وسط حرفش و بهش بگم اینکه این موجودات از ما پست ترن اصلا چه ربطی به موضوعی که الان درگیرشیم داره ؟
ادامه میده :"غولا و اژدهاها تو ذهنشون نمی گنجید که انسان های جهان بی نهایت مظلوم و بی دفاع باشن و خودشونم بچه و زندگی درد و رنج داشته باشن ، بنابراین این توافقنامه رو امضا کردن و با هم پیمان بستن . این پیمان رو قبل از اینکه آدما سر از جهان ویچنا دربیارن با هم بستن .
بعد از مدتی غولا موفق شدن به ج.ب (مخفف جهان بینهایت ) دسترسی پیدا کنن و اینجا بود که به آدمایی مثل تو نیاز پیدا کردیم .
ولی قضیه اینجاست که اگه تو اون نور رو فعال کنی رسماً اونا رو میفرستی به تبعیدگاهی که اژدهاها براشون ساخته بودن ، این بی رحمانه ست .
ما به خاطر اون توافقنامه ی مسخره حتی نمیتونیم اونا رو برگردونیم به سرزمینشون ، نمیتونیم هم جلوشونو بگیریم .
اونا فقط دلشون میخواد برگردن به خونه ی امنشون ، چیز زیادی هم نمیدونن . بسیاری از مردم هم از این توافقنامه خبری ندارن و فکر میکنن غول ها بد هستن .
وظیفه ی من هم آگاه سازی تو برای یه انتخاب آگاهانه ست. کلی هم سند و مدرک برای اثبات حرفم دارم .
شرکت ما داره یه محیط شبیه سازی شده ی وسیع برای غول ها میسازه که کاملا به زیستگاه اصلی شون شبیه هست؛ولی این کار زمان میبره ، حداقل دو ماه دیگه و حداکثر تا یه سال برای اتمام این پروژه وقت میخوایم .
بعد از اتمامش ، غولا رو میفرستیم اونجا و زندگی برای همه راحت میشه . ولی اگه تو اون نور رو فعال کنی تا زمانی که دارای فرزندی بشی و یا بمیری فعاله و غولا تا اون موقع مجبور میشن توی تبعیدگاه رنج بیشتری بکشن .
بهش فکر کن ، میدونم در این مدت افراد زیادی میمیرن ولی آیا غول ها هم موجود زنده نیستن ؟ اینم بدون که همه چیز به تصمیم تو بستگی داره ، از زیر و رو شدن زندگی غولی که هنوز به دنیا نیومده گرفته تا مرگ عزیزانت."
بعد از تموم شدن حرفش ، در سکوت بلند میشه ، حتی خداحافظی هم نمیکنه که باعث میشه حس بدتری نسبت به این زن داشته باشم .
فقط بی صدا بیرون میره و صدای در اصلی که محکم پشت سرش بسته میشه و سوزش هوای خنکی که داخل میشه حس بدتری رو القا میکنه .
بی حرکت روی صندلی چوبی میشینم ، میخوام چند دقیقه در سکوت فکر کنم . خانواده و عزیزانم مهم ترین چیزن حتی اگه بهم خیانت کنن.
نیمتونم توضیح بدم چرا ولی برام مهمن ، دوستان مدرسه بارها بهم خیانت کردن ولی هنوز برام مهم و عزیزن .
نمیدونم شاید بابای خدابیامرزم هم مثل من بوده ،شاید مامانم هم همینطوری باشه.
من نمیخوام مهم ترین چیزو از دست بدم ولی از طرفی برام خیلی مهمه که به هیچ موجود زنده ای ظلم نکنم .پس چه تصمیمی باید بگیرم ؟
اوه ، چطوره با همین عزیزانی که برام مهمن مشورت کنم ؟
دیروز تولدمو جشن گرفتیم (دوستان الان که من دارم این داستانو مینویسم هنوز مرداد 1402 از راه نرسیده ولی خب..)
البته منظورم از جشن تبریکای خشک وخالیه و من اون مچ بند مسخره رو دستم کردم ولی مثل اینکه هنوز هیچی فعال نشده و این ناامید کننده س.
و خواستم از مادرم مشورت بگیرم ولی تنها چیزی که گفت این بود :"باید خودت تصمیم بگیری ، معذرت میخوام ولی دوست ندارم دخالتی توی این تصمیم بزرگ داشته باشم"
به طرز عجیبی از مرور اتفاقا خوشم میاد ، انگار باعث میشه ذهنم مرتب بشه، پس میخوام به مرور کردن ادامه بدم.
الان که من روی تختم نشستم میتونم از این زاویه منظره ی بیرونو از پنجره ببینم .
آفتاب داره به این سیاره ی عجیب سلام میکنه ، البته که خورشید این جهان با اون یکی جهان خیلی فرق داره ، مثل یه گلوله ی آبیه که میون آسمونی که مثل عروس سپیده آروم آروم بالا میاد و لبخند سرد اما گرمی به مردم سیاره میزنه .
خبری از اتفاقای بیرون ندارم چون همه میترسیم بریم بیرون و مورد حمله قرار بگیریم ولی خب به نظر میرسه که غول ها حمله به نقاط دیگه رو شروع کرده باشن ،چون اگه حملاتشون این دور و بر بود از پشت پنجره میدیدم واگر هم حمله رو متوقف میکردن یکی از دوستان مادرم میتونست از خونه ش بیرون بیاد و به ما خبری بده .
نمیدونم خانواده ی ایلیا اصلا زنده ن یا مرده ، فقط بر طبق آخرین اخبار باید تو بیمارستان بستری باشن ، البته میتونم امیدوار باشم که حالشون الان خوبه .
ولی هنوز نتونستم تصمیمی بگیرم ، هیچ برنامه ای برای امروز ندارم و اون مچ بند هنوز شروع به سر و صدا نکرده ، فقط همینطوری به آسمون بیرون زل زدم .
غمگین کننده س . شاید تصمیم گرفتنم انقدر طول بکشه که اون پروژه هم دیگه تکمیل شه ..
-صبحونه آماده ست . لنا نمیای ؟
بعد از خوردن صبحونه پیشول یه معجون خیلی خوشگل داد تا با خوردنش اون مچ بند مسخره شروع به سروصدا کنه .
معجون توی یه لیوان پلاستیکی شفاف بود و رنگش لایه لایه و رنگین کمونی بود ؛ ولی وقتی خوردمش به همون اندازه ای که زیبا بود _وشاید حتی بیشتر_بدمزه هم بود .
انگار دوغ رو با زرده ی تخم مرغ و کلی ادویه ی عجیب غریب مخلوط کرده باشن ! و خب منم الان دارم بقیه شو هم میخورم . به پیشول که مثل همیشه آروم یه گوشه ای از خونه کز کرده نیم نگاهی میندازم و میگم :"میشه نخورمش؟"
-نه ، مجبوری تا آخر بخوریش . عجله کن !
زیرلب غرغری میکنم و به نوشیدنش ادامه میدم و با این کار حس بدی تک تک سلولامو فرا میگیره.
الان یک هفته گذشته و هر روز به خوردن اون معجون بدمزه ادامه میدم ولی تا الان که با شکست فجیعی مواجه شدم .درحالی که رخ سیاه شطرنجو حرکت میدم تا شاه پیشول رو کیش و مات کنم به پیشول میگم :"اگه هیچ وقت مچ بندم سروصدا نکنه چی ؟"
-واقعا دارم ازت ناامید میشم ، هر روزی که میگذره همه چیز کسل وار تر میشه و اگه هیچ وقت این اتفاق نیفته ترجیح میدم تو رو از این خونه پرت کنم بیرون تا شام غولا بشی!"
تو لحن صدای هردومون ناامیدی موج میزنه . زندگی کسالت بار توی یه خونه ی کوچولو درحالی که جون خیلیا اون بیرون در خطره واقعا چیز خوبی نیست ولی شطرنج بازی کردن واقعا حال آدمو بهتر میکنه .
-چرا قلعه تو رو هوا نگه داشتی ؟
قلعه رو درست همون جایی که میخواستم قرار میدم و میگم :"داشتم فکر میکردم دیگه . اوه ، کیش و مات!"
با عصبانیت میگه :"تو زندگی که نمیتونم ببرم ، تو چرا نمیذاری حداقل یه بار طعم برد تو شطرنجو بچشم ؟"
پوزخند تمسخرآمیزی میزنم و صدای مچ بند توی فضا طنین می افکنه . فورا مچ بندو از توی دستم در میارم و با خنده میگم :"انگار راهش تمسخر بود!"
و در همین حین ،مامانم که گوشه ای نشسته بود و ساکت بازی رو تماشا میکرد ،میگه:"نه این که تمسخر چیز خوبیه، همینو کم داشتم که بقیه رو هم مسخره کنی! حالا بگو ببینم تصمیم داری تا اتمام پروژه ی دوستم صبر کنی یا از همین الان دست به کار میشی ؟"
یکهو همه جا ساکت میشه و هر دو با قیافه های کنجکاو به من خیره میشن . با شک و تردید میگم:"راستش ، من هنوز دوبه شکم .. و ..ولی فک کنم بهتر باشه برای پروژه صبر کنم"
آخه این چه حرفی بود که من زدم ؟ نمیدونم شاید چیزی ته دلم دلش برای غولا میسوخت.
-خب پس حالا که دیگه با گرفتن نیروت از شر اون روح مزاحم خلاص شدی و علاوه بر اون به همین خاطرم دیگه غولا نمیتونن به محدوده ی تو و خودت آسیبی برسونن چطوره برگردی زمین تا به بقیه کمک کنی ؟ ما اینجا جامون امنه ، حفاظت های امنیتی این خونه خیلی قوین .
پیشول که به نظر میرسه اصلا از تصمیم من خوشش نیومده و ناراضیه، حرف مامانمو طوطی وار تکرار میکنه :"پس چطوره تا زمان اتمام پروژه بری زمین ؟"
ادامه دارد؟
پی نوشت:آه ، درد جان گدازی در پس تغییر لحنم در دلم لانه کرده است ???.
متشکرم از وقتی که گذاشتید?