Miranda
Miranda
خواندن ۵ دقیقه·۱ سال پیش

گوسفند بالدار

امروز هم یک روز بی‌هدفِ دیگر بود و من، تنها، نشسته بودم و زل زده بودم به دفترِ طراحی.

از آخرین باری که طرحی کامل کشیده بودم مدت زیادی می‌گذشت. و همین‌طور از آخرین باری که از ته دل خندیده بودم. و از آخرین باری که از خانه بیرون رفته بودم.

سعی کردم طرحی از خانه بِکِشم.

دیوارهای سفید، لوسترهای طلایی که نورشان همچون تکه‌هایی کوچک از خورشید بود، پرده‌ای به لطافت ابریشم، فرش‌هایی به شلوغی بزرگراه، مبل‌های پیر و دست‌وپاشکسته و تابلوهای ون‌گوگ را کشیدم. اما با خطوطی ناصاف که طرح اولیه را تشکیل می‌داد.

بعد دستشویی ، حمام ، آشپزخانه و اتاقم را کشیدم. چوبدستی من به آرامی جادو می‌کرد و به طرح‌ها جان می‌داد.

دوباره طرح را نصفه‌نیمه ول کردم و در دفتر بیچاره را بستم. امروز هم حوصله‌ی کاری را نداشتم .فقط می‌خواستم زل بزنم به سقف و به آن تصادف فکر کنم. مثل بقیه‌ی روزها.

اگر من از مادروپدرم خواهش نمی‌کردم که بیایند این اتفاق نمی‌افتاد. حالا هم باید تاوان کارم را پس می‌دادم و باقی زندگی را زل می‌زدم به سقف . حقم بود.

صدای زنگ دوباره در گوشم پیچید. هانا هر روز می‌آمد و زنگ می‌زد . دست از سرم برنمی‌داشت.

_" می‌شه باهم صحبت کنیم؟ زیاد وقتتو نمی‌گیرم."

حالا هم داشت محکم به در ‎می‌کوبید. دوستی با همسایه‌بغلی این دردسرها را هم دارد دیگر. جوابی ندادم . مثل همیشه باید کمی صبر می‌کردم و بعد او خسته می‌شد و می‌رفت . همسایه‌ی مزاحم.

_"پروانه لطفا یه دقیقه بیا. من فقط می‌خوام یه کتاب ازت قرض بگیرم همین. پروانه درو باز کن. من که می‌دونم خونه‌ای"

کتاب؟ اگر فقط یک کتاب می‌خواست می‌توانستم کمی لای در را باز کنم وکتاب را بیندازم بیرون. ضرری نداشت. درضمن می‌توانستم در عوض کتاب از او قول بگیرم که دیگر نیاید سراغم. گرچه غیرممکن به نظر می‌رسید ولی ارزش امتحان کردن را داشت.

داد زدم:" چه کتابی؟"

_"کتابخانه‌ی نیمه‌شب"

از جایم بلند شدم و کش و قوسی به خودم دادم. بعد کمی به در نزدیک شدم و گفتم:"کتابخونه‌ی چی‌چی؟" یادم نمی‌آمد حتی یک بار هم اسمش را شنیده باشم.

_"همونی که پارسال برای تولدت خریدم. ولی فکرنکنم حتی نگاهشم کرده باشی. آخه همیشه می‌گفتی من بدسلیقه‌م."

آهی کشیدم و به سمت کتابخانه‌ی توی اتاقم رفتم. کتاب‌های خاک‌خورده آنجا انتظارم را می‌کشیدند و التماس می‌کردند که بخوانمشان.

شازده کوچولو نجوا کرد:"یه بار دیگه..یه بار دیگه..فقط یه بار دیگه منو بخون..شاید چیزایی درون من باشن که تو فراموش کردی"

اما بعد کتابخانه‌ی نیمه‌شب با جیغ و داد گفت:" حسرت‌ها..حسرت‌ها..تو حسرت گذشته رو می‌خوری..من می‌تونم بهت کمک کنم..اگه منو بخونی می‌تونم دریچه‌های جدیدی به روی تو باز کنم.."

سریع آن را از قفسه‌ی کتاب‌ها کشیدم بیرون و گردوخاکش را گرفتم تا ببرم برای هانا. ولی همچنان باقی کتاب‌ها دست از سرم برنمی‌داشتند.

عنوان بعضی کتاب‌ها گول‌زننده است، همین و بس. به علاوه، من اصلا حوصله‌ی خواندن نداشتم.

ولی بعد چشمم افتاد به گوسفندبالدار. آن کتاب را خودم نوشته بودم.وقتی بچه بودم.

خودم نقاشی‎‌هایش را کشیده بودم و همه‌ی کارهایش را خودم کرده بودم. از معدود کتاب‌هایی بود که سال‌ها دست‌نخورده مانده بود. چون جیغ و داد نمی‌کرد و قصه نمی‌گفت.فقط یک گوشه منتظر می‌نشست تا بخوانمش.

گوسفند بالدار را هم کشیدم بیرون و بی‌اهمیت به هیاهوی همیشگی کتاب‌ها به سوی در رفتم. فوری کتاب هانا را به او دادم و در را بستم. سکوت شد و خداراشکر کردم که هانا بالاخره رفته بود.

نفس عمیقی کشیدم و روی مبل مشرف به پنجره نشستم. همه‌جا آرام بود.لبخند زدم. شاید این کتاب همان راهی بود که می‌توانست مرا از بند افسردگی رها کند . افسردگی‌ای که دست خودم نبود.

جلدش تصویرِ یک گوسفندِ پشم صورتی با بال‌های قرمز اژدها بود که در جهانی سفید ایستاده بود و با معصومیت به من نگاه می‌کرد.

ولی از اون شاخ‌ها شیطنت می‌باره
ولی از اون شاخ‌ها شیطنت می‌باره

ورق زدم و به جهانی سفر کردم که هیچ‌چیز از آن نمی‌دانستم.



دختری با موهای پرکلاغی و چشم‌های تیله‌ای تنها نشسته بود. دورش هاله‌ای خاکستری رنگ بود و از چشم‌هایش اشک می‌آمد.

خواستم بروم سمتش و او را محکم بغل کنم. ولی مانعی بین من و او بود . پس همان‌جا با مُشت‌های لرزان و درماندگی ایستادم.

چشم‌هایم به سختی توانستند گوسفند بالداری را تشخیص بدهند که به سمت دخترک می‌آمد. لحظه‌ای جلویش ایستاد و بع بع کرد. من و دخترک هردو خندیدیم .

عجیب بود که او از دیدن گوسفند تعجب نکرده بود . انگار همدیگر را از قبل می‌شناختند. گوسفند بال‌هایش را تکان داد و باز هم بع بع کرد. و ما باز هم خندیدیم.

کم‌کم فراموش کردیم که چرا اینجا بودیم . فقط با حرکات بامزه‌ی گوسفند خندیدیم و احساس کردیم که تنها نیستیم.

شاید بعضی وقت‌ها احساس تنهایی کنی و گریه‌ات بگیرد از تنهایی. بعد یکهو سروکله‌ی گوسفند بالدار بازیگوشی پیدا شود که قبلا او را توی کتاب‌قصه‌ات دیده‌ای.

شاید مثل بچه‌ها شجاع باشی و نترسی از اینکه گوسفند یکهو پیدایش شده. شاید از حرکات بامزه‌اش خنده‌ات بگیرد و فراموش کنی غم تنهایی‌ات را ؛ و احساس کنی که تنها نیستی.

شاید گوسفندبالدار راه نجات ما از غم و حسرت و تنهایی‌ست . این گوسفندبالدار می‌تواند یک دوست باشد، یک کتاب یا فیلم و یا حتی بارانی که دیوانه‌وار خودش را به این طرف و آن طرف می‌کوبد.

شاید چیزهای کوچک بخش بزرگی از زندگی مرا تغییر دادند و برای همین است که دیگر کارم زل زدن به سقف و احساس بیچارگی کردن نیست.

شاید چیزهای کوچک امید به زندگی را در خود دارند. گمانکی من هم چیز کوچکی هستم در جهان هستی.شاید..؟

پی‌نوشت: ممنون که وقت گذاشتین و خوندین:) و خوشحال می‌شم با نقدکردن این نوشته توی بهتر شدنش بهم کمک کنین❤️

احساس تنهاییگوسفند بالدارکتابداستانویرگول جان حالت چطور است؟
قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه‌ی اشکال..
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید