جهانگیرخان تصدقتان، آخرین دستخطم را حدود سه هفته پیش بود که برایتان مرسول کردم، دستم به نوشتن نمیرود، از سر ظهری نشستهام که چند خطی بنویسم برایتان که علاج تنهایی این دل بیپیر شود، نشد؛ کلمات و لغات از ذهنم فرار میکنند، تن به تباهی دوات و قلم نمیدهند، نمیدانم از کجا شروع کنم، چه بنویسم، اصلا چرا بنویسم؟ چه دردی دوا میکند این کاغذ سیاهکردنها! چند شبیست ذهنم میان این سالهایی که گذشت دَوَران میکند، قربان سرتان، یادتان هست سگسالی همین چند سال گذشته را؟ گندم و آرد قحط آمده بود، نانوا خاکاره قاطی آرد میکرد که کم نیاید و نان برسد به دست مردم، و مردم برای همان نان سیاه صف میکشیدند و آخر سر هم نان فقط به چهار تا قلچماق میرسید، باقی ملت چاشتشان آه و بود و شامشان نفرین! لقمه نانی هم اگر به دهنشان میرسید از شرم همسایه و قوم و خویش که گرسنه ماندهاند، مثل سنگ از گلویشان پایین میرفت؛ همانروزها هر کسی که سری بلند میکرد برای اعتراض، خوناش پای خودش بود و نرهلاتهای حکومت از خجالتاش درمیآمدند، پهلوان بود هر کس از زیر دست و پای آن اراذل جان به در میبرد، همانروزها که نان نبود و مردم کرور کرور گوشهی خیابان از گرسنگی جان میدادند و بچهها در مزبلهها پی موش و گربهی مرده میگشتند برای خوردن، خرج باروت و فتیله و تریاک قشون به راه بود، خیلیها همان سالها برای اینکه از گرسنگی نمیرند سرباز شدند و تن به اجباریِ نظام دادند به طمع همان سه وعده غذای بریگاد. حالا همان نانهای آغشته به خون هارشان کرده، صاحبمنصبهایشان که دیگر خدا را هم بنده نیستند، با شکمهایی که لمبر میخورد روی کمربند میان کوچه راه میروند و نفسکش میطلبند، نفسشان بوی گند پیاز نهار مفت بازار را میدهد و چشمهایشان خمار شیرهی تریاک است، جوانهای مردم را سر هر کوی و برزنی میگیرند زیر مشت و لگد، جان ملت کبود شده از ظلم این اشقیا. تمام مملکت سُمکوب گذرشان است. وجودشان به باد خزان میماند، شمعدانیهای بیگمباجی را یادتان هست که چه طراوتی داشتند؟ حالا چند هفتهایست که رو به زردی میروند، بیگمباجی هر کار از دستش برآمد کرد برایشان، افاقه نکرد. چند تایی از ساقههایشان را به ناچاری بریده و گذاشته در گلدان شیشهای روی میز، کنار ماشین تحریر. به ساقههایشان که نگاه میکنم بغض تا پشت چشمهایم میآید، یاد تمام جوانهایی میافتم که تن تردشان زیر مشت و لگد دژخیم خرد شد و جان جوانشان زیر چوب و چماق این کفتارها دوام نیاورد. بگذریم میرزا، بیشتر از این غصهدارتان نکنم، از شیدا بگویم که حالش بهتر است، برق امید به چشمان کبودش برگشته و هربار که میآید دفتر روزنامه و میایستد توی بالکن کنار اتاق تحریر، گیسوان تافته و بلندش زیر آفتاب میدرخشد، غصهام این روزها برای مردم است و برای بیگم، جان پیرزن بستهست به جان همان چند شاخه شمعدانی، غروبها که میرسم، نشسته است توی حیاط و تا من را میبیند اشکش را با گوشهی چارقدش پاک میکند، امروز ولی حال غریبی داشت، نگاهش به گوشهی حیاط خیره بود که آمدم، بدون اینکه سر بگرداند زمزمه کرد: "هیچی از زیادی تموم نمیشه الا ظلم" و دست به زانو گذاشت و بلند شد که برگهای خشکیده را از شمعدانیهایش بگیرد. تیتر خوبیست برای روزنامه، میدهم فردا نادر حروفچینیاش کند: هیچچیز از زیادی تمام نخواهد شد، مگر ظلم.