هفته نگاری:
(الان در حالی دارم این پست رو (تو کیپ نوت گوگل) می نویسم که بزور سر کلاسیم که قرار بود همه غایب بشن و زیر لب دارم به یه نفر بخاطر اینکه امتحان رو به دبیر یادآوری کرده فحش می دم.)
می خوام از اولش تعریف کنم…
چهارشنبه ست. روز به اصطلاح آخر مدرسه تو این هفته. دارم یه پست طنز رو تو ویرگول می خونم. سر کلاس زبان یا کار و فناوری. توی پنترست دارم با نگین و فاطمه (هامینگ برد) چت می کنم. دارم برای پست بعدی م طرح می ریزم. هر لحظه ویرگولو رفرش می کنم ببینم که پست جدید کسی گذاشته یا نه. جوکه خیلی خنده داره لبخند میزنم. یه پین می بینم عکس یه جغده. می فرستمش برای نگین. اخه تا جایی که می دونم جغد دوست داره. از اون ور اتاق صدای "پری" بلند میشه. داره یه جوک می خونه. جوکش خیلی خنده دار نیست ولی می خندم. صدای خواهر بزرگترم بلند میشه: "مثلا سر کلاسین!" با متانت تمام میرم کنارش و بغل دستش وایمیستم به صفحه لبتاب خیره میشم. ویرگول بازه. داره یه جا نظر ثبت می کنه. می گم: "تو هم مثلا سر کلاسی!"
چشم غره میره. مهم نیست. بر می گردم سر میزم. روند تکراری میشه.
و دوباره تکرارمیشه.
و دوباره…
کلاس ها تمام شد. پیام خسته نباشید میفرستم. دارم صفحه رو می بندم دستم اشتباهی خورد روی یه لینک و سایت قلم چی باز شد. آخرین باری که بازش کردم وقتی بود که کارنامه شاهکار آزمون قبل رو گرفتم. ماشاا… نتیجه اش اونقدری محشر بود که به محض دیدن نتیجه سایت رو بسته بودم و جوری رفتار می کردم انگار نه انگار اصلا هم چین چیزی وجود داشته.
صفحه شخصی مو باز می کنم. دوباره به کارنامه ام نگاه می کنم. با خودم می گم: "چرا اینقدر گند زدم؟" جواب میده: "چون اون روزی که دبیرعربی این درس رو داد تو مجبور بودی بری مدرسه و از کلاس جا موندی"
حرفش منطقیه ولی فقط عربی رو گند نزدم. دوباره می پرسم: "چرا همه درسا رو گند زدم؟" جواب میده: "چون دبیر زیست سه ماه روی هر فصل می مونه. معلومه که عقبه درس"
به بقیه درسایی که خراب کردم نگاه می کنم: "فیزیک چی؟! اونو دیگه چرا خراب کردم؟ سابقه نداشته فیزیکو انقدر کم بزنم"
از طریق آیینه خیال بهم چشم غره میره: "مگه دبیر فیزیک مباحث مربوط به فشار رو کامل گفته؟"
جوابم نه ست. به درصد ریاضی نگاه می کنم. قبل از اینکه دهنم رو باز کنم با نگاهش منو می ترسونه. از صفحه ام خارج میشم و سایت رو می بندم. به خوندن پست تو ویرگول ادامه میدم. یه دفعه یه ده بیستایی موضوع به ذهنم میرسه. عنواناشونو می نویسم تا بعدا سر وقت برم سراغ متن. روز همین جوری می گذره.
شب میشه. بعد از یه هفته میریم خونه مامان بزرگم اینا. اونجا اتفاق خاصی نمیوفته. بر می گردیم خونه. ساعت تقریبا دوازده و نیمه. خسته م. لباسمو عوض می کنم و می رم تو تخت. مثل همیشه شروع می کنم به ادامه دادن همزمان تمام داستان هایی که تو ذهنمه. یاد آینده ویرگول گون میوفتم. حداقل هشت تا سناریو دارم برای ادامه دادنش! ولی فعلا باید برای نوشتنش صبر کنم. باید صبر کنم تا بقیه بنویسن هر چی نباشه داستان تعاملیه. میگه: "اگه بنویسن." می پرسم: "منظورت چیه؟" با طئنه جوابمو میده: "الان یه هفته است که قسمت بعدی داستان رو نوشتی. چند نفر داستان رو ادامه دادن؟"
فکر می کنم: "حداقل سه چهار نفر" میگه: "چند نفر داستان تو رو ادامه دادن؟" منظورشو می فهمم اما می پرسم: "منظورت چیه؟ گفتم که سه چهار نفر حداقل" یاد شخص دیگری میوفتم: "پنج نفر" با لحن سخت گیرانه تری تکرار می کنه: "چند نفر داستان تو رو ادامه دادن؟"
به زمین افکارم خیره میشم. حس و حالم قابل توصیف نیست و نه در کلمات می گنجه و نه ایموجی جواب گویه. بدنم یه لحظه یخ می کنه ولی خیلی زود به حالت طبیعی بر می گرده. می گم: "به جز اونا زارا هم قراره بنویسه. منتظر بود من ویرایش کنم. آلبالو هم با قسمت اول کنار بیاد میره سراغ قسمت دوم. فاطمه هم گفت داره می نویسه." یکم فکر می کنم: "آویشن گفته بود می نویسه. و... طبق آماری که فاطمه بهم داد مسیحم قراره بنویسه. تازه جناب انیمیتد هل هم که قسمت اول رو نوشته صد در صد قسمت دومم می نویسه." سعی می کنم به مخم فشار بیارم تا افراد بیشتری رو یادم بیاد. فکر کردن یه ذره طول می کشه ولی کس دیگه ای به ذهنم نرسید. لبخندی آمیخته با طئنه زد: "مسیح که همون دوم شخص مفردشو امروز فردا (!) منتشر کنه شاهکار کرده. آویشنم که بعید می دونم بیاد آینده ویرگول گون بنویسه" خیلی کوتاه مکث کرد: " تا آلبالو از قسمت اول دل بِکَنه تو پیر شدی بد بخت. فاطمه هم باید صبر کنه ببینه کرم ریزی ای که روش شده چیه ولی متاسفانه اسی تو داستانش مشخص نکرده و باید صبر کنه تا اسی پستش رو ویرایش کنه. زارا برای نوشتن پست جشن صدتایی خودش زورش میاد بعد بیاد آینده ویرگول گون تو رو بنویسه؟" حرفی برای گفتن ندارم. تمام حرفاشو هزار بار تکرار می کنه. هر بار صداش محو تر میشه.
افکار دیگه به سمتم هجوم میارن. هر چی درباره آینده ویرگون تو ذهنمه رو فعلا از حافظه ام پاک می کنم. به ادامه داستان سراییم می رسم. تقریبا یک ساعتی از اومدنم تو تخت می گذره. با صدای آروم از ته افکارم میگه: "نتیجه آزمون"
منو یاد گندایی که زدم میندازه. اشک بی تعارف از گوشه چشمم میاد بیرون. بخاطر طرز خوابیدن اشک میره توی گوشم. آزار دهنده است. چشم قطره اشک دیگه ای رو از خونه اش بیرون میکنه. دروازده های چشمم رو می بندم تا شاید اینجوری چشم، تعداد کمتری اشک رو از خودش بیرون کنه. کارساز نیست. سرمو توی بالش فرو می کنم. عهد می بندم که این آزمون رو گند نزنم. میگه: "قبلا ههم عهدای تو رو دیدیم"
میگه: "تا وقتی تو ویرگول نبودی اوضاع اینجوری نبود" میگه: "گند زدی چی کار می کنی؟" جوابشو میدم. کم کم خوابم می بره.
پنجشنبه است. با صدای زنگ ساعت بلند میشم. چند باری پری رو صدا می کنم تا از جاش پاشه. ماشاا… اینقدر مدرسه خوبی داریم که روز تعطیل رسمی برامون امتحان ماهانه بزاره! پری زنگ ساعتو قطع می کنه. با چشمای خواب آلودش بهم نگاه می کنه. پتو رو روی سرش می کشه. چشمام رو می چرخونم و از اتاق خارج میشم. دست و صورتم رو می شورم و پشت لپتاپ می شینم. همون تبای (تب های) همیشگی رو باز می کنم. ساعت هشت و نیمه. میرم تو اتاق و سر پری داد می کشم که چرا ساعت رو هشت تنظیم کرده. داد و هوار خواهر بزرگتر بخاطر خراب کردن خواب نازش بلند میشه. اتاق رو ترک می کنم. با بی سر و صدا ترین حالت ممکن میرم بالای سر مامانم و گوشیش رو از بالای سرش بر می دارم. بر می گردم سر میزم. لبتاب نیست. به دور و بر نگاه می کنم. پری برش داشته. حوصله کَل کَل کردن باهاشو ندارم. پری با دست و صورت خیس از من می خواد تا واتساپو (واتساپ وب) تو لبتاب باز کنم. باز می کنم. سر میزم می شینم و پیامای دوستام رو می خونم. امتحان شروع میشه.
جوابامو پی دی اف می کنم و می فرستم. شروع می کنم به غر زدن درباره اینکه چرا روز تعطیل رسمی ازمون امتحان گرفتن. روز معمولی می گذره. شب میشه. می شینیم و فیلم میبینیم. یه فیلم علمی تخیلی ساخت سال 2001. به انتخاب من. به آخر شب نزدیک می شیم. دوباره خسته م. می رم تو تخت. میاد سراغم: "قولتو یادت هست؟!" با سر تایید می کنم. چشم دوباره طاقتشو از دست می ده و مهمونای نا خونده اشک رو بیرون می کنه. سرم رو تو بالش فرو می کنمو بالشو با اشکام خیس می کنم. دوباره تکرار می کنه: "قولتو یادت هست؟!" ادامه میده: "این بار نمی تونی بزنی زیرش!"
خودمم اینو می دونم. چیزی نمی گم. سعی می کنم اشک ریختن رو تموم کنم. چشم کوتاه نمیاد. داد می کشم سرش. تصمیم می گیره به جای اینکه اشکا رو بیرون کنه، اسید ها را بریزه تو قلبم. دیگه به این کارا و لجبازیاش عادت کردم. یادم نمیاد چی شد که خوابم برد ولی می دونم خوابی که با اسید قلبی باشه خواب نیست، کابوسه!
جمعه است. زودتر بیدار میشم. وقتی به پشت لبتاب می رسم اول از همه از پست و پیش نوسام یه نبسخه پشتیبان میگیرم. اخه کی می دونه بعدش چی میشه. ازتمام پستام اسکرین شات میگیرم. میرم و آخر پست تک تک دنبال شونده هامو نگاه می کنم تا مطمئنم بشم همه رو خوندم. میرم تو انتشارات انجمن نوجوونا چیزی نیست که من ازش بی خبر مونده باشم. میرم ببینم نوویرا پستش چندتا لایک خورده. ساعت تقریبا هشته. سایت قلمچی رو باز می کنم و آزمونمو شروع میکنم.
آزمون تموم میشه. بر خلاف همیشه که آزمونم نهایتا تا ده طول مکشه این بار تا ساعت دوازده سر آزمونم. بخاطر ادا بازیای قلم چی. سوالات دسته اول جدا سوالای دسته دوم جدا. بی حالم. چیزی نمی گم. روز سخت می گذره. ساعت تقریبا چهار و نیمه. خونه مامان بزرگم اینا رفتیم دوباره چون کلاسم کنسل شد. گوشی مامانمو از بغل دستش بر می دارم. خیلی دل شوره دارم. صفحه شخصیمو تو سایت باز می کنم به کارنامه نگاه می کنم. صفحه مو می بندم و تب سایت رو حذف می کنم. گوشی رو میزارم زمین و با لبخند از گوشی دور می شم. تقریبا ساعتای پنج می رسیم خونه. اولین کاری که می کنم روشن کردن لبتابه. می خوام قبل از اینکه بزنم زیر قولم انجامش بدم.
صفحه امیگو (من قبلا یه دفعه پیام حذف امانت زده بودم ولی حذفش نکرده بودن هنوز)، ویرگول، آپارات، پینترستمو باز می کنم. از ساده ترین شروع می کنم. صفحه آپاراتی که توش هیچ کاری نمی کردم رو حذف می کنم. خیلی هم تاثیر نداره رو زندگی م. تمام پستامو از توی امیگو پاک می کنم. دوباره پیام حذف اکانت می دم. عکس پروفایلمو که هرگز دلم نمی خواست عوضش کنم عوض می کنم. میام سراغ ویرگول. می دونم اینجای کار جای تعلل نیست. شروع می کنم به حذف کردن پستام. وقتی دارم از انتشار خارجشون می کنم انگار دارم بخشی از هویتمو گم می کنم. دیگه مهم نیســ... قولیه که دادم . باید پاش وایسم. پروفایلمو عوض می کنم. بیو م رو هم یه چیزی می زارم که اگه یه وقت یه نفر هوس کرد حالی ازم بپرسه (که بعیده) بدونه که نیستم. اگرم برای کسی حالم سوال نشد که هیچی دیگه چرا بی خود با نوشتن پست خداحافظی مجبورشون کنم کامنتای حال خوب کن بنویسن؟!
به هر حال زندگی تو ویرگول به بودن یا نبودن من بسته نیستـ... ولی هنوزم دلم نمیاد اکانتمو حذف کنم. از اکانتم خارج می شم. ویرگولو از سایتای بوک مارک شده بر می دارم. میرمو پروفایل پینترستم رو هم عوض می کنم. گوشی مامانمو بر می دارم. از مامانم اجازه می گیرم تا برم تو تلگرام. عین همیشه تعداد پیامای نخونده تو گروه نوویرا از دویستا بیشتره. یه جورایی این نشانه حیاته گروهه اگه نباشه تعجب می کنم. سرسری یه نگاهی به پیاما می ندازم. بنظر نمیاد کسی چیز مهمی گفته باشه. می رم تو اطلاعت گروه و دکمه لیو رو می زنم. پایین صفحه برام علامت بازگشت به گروه قبل از ترک کامل رو میاره. ثانیه شمار:
5.
4.
3.
2.
1.
دیگه راه برگشتی نیست. البته به جز اینکه عین خل و چلا همین الان به مسیح پیام بدم بگم دوباره عضوم کنه! بعد میرم و از گروه دوم هم لفت میدم. حالا فقط کانال مونده. می خوام گوشی رو بزارم. کانالو دیگه نباید لفت بدم؟ باید بدم؟ داد میکشه سرم: "میا! تمومش کن تو قول دادی!" دهنم خشک میشه. نمی خوام عجیب رفتار کنم که مامانم و خواهرام چیزی بفهمن. کلا وقتی می خوام کاری کنم باید دور از چشم اونا باشه. دلم نمی خواد تو تصمیمام دخالت کنن. (الان هشت و ربع صبح دوشنبه است. سر کلاس هنرم و مثل همیشه بند آخر انگشتای دستم یخ زده) دوباره سرم داد میکشه: "میا! زود تمومش کن" نگاه مظلومی بهش می کنم. با نگاه خشنش بهم می فهمونه که مظلوم نمایی کارساز نیست. از کانال هم خارج می شم. گوشی رو می زارم و میرم تو اتاق. چشمام خشک تر از اونه که اشک بریزه.
تقریبا ساعت هشت و هشت و نیم شبه. دوباره بحث ریاضی یا تجربی رفتن خواهر بزگترمه. یکی نیست بگه تو که رفتی ریاضی دیگه چرا راجبش بحث می کنی؟ البته می دونم که تمام این بحثا بخاطر منه. ولی چون من نمی خوام راجبش بحث کنم مجبورن با هم بحث کنن تا با من حرف بزنن. از یه جای بحث به بعد طرف حساب بحث من شدم. حرف زدن درباره اینکه اگه می خوای بری تجربی باید همه درساتو صد بزنی وگرنه دانشگاه تهران قبول نمی شی رشته خوب نمیاری و...
کم کم بغض می کنم. هر چی نباشه مثلا من دانش آموز خوبی (!) بودم. مامان بابام دارن مثلا درباره خواهر بزرگترم بحث می کنن. کم کم اشک چشممو پر می کنه و بیرون میریزه. می دونم نمی تونم متوقفش کنم. پس میزارم راحت بیاد پایین. خواهر بزرگترم چشمش به من خوره: "چرا داری گریه می کنی؟!" اینو بالحنی میگه انگار داره بچه دو ساله رو آروم می کنه. با قاعیت جواب می دم: "به تو ربطی نداره" مامانم که کارنامه قلم چی مو دیده می گه: "یه چیزیه بین من و خودش"
با چشمای اشک آلودم بهش نگاه می کنم. حرفی برای گفتن ندارم. اونم نداره. میگه: "وقتی همیشه تو ویرگول پلاسی همین میشه دیگه" به مامانم نگاه می کنم. لباش تکون نمی خوره. بقیه به بحثشون ادامه می دن منم به اشک ریختنم.
ساعت تقریبا سه صبحه. دارم به دعواشون گوش می دم. می گه: "عیب نداره نگران نباش عید که تعطیله دیگه دوباره می ری تو ویرگول."
صداشو بلند می کنه: "تو قول دادی عید و غیر عیدم نداره."
-تعطیلاتو که نمی تونی ازش بگیری!
-مگه وقتی تعطیل نبود درس خوند که الان که استراحت کنه؟
-چه ربطی داره؟
-وقتی تو تعطیلات استراحت می کنن که تو روزای غیر تعطیل درس بخونن
حق با اون بود. واقعا کاری نکرده بودم که نیاز به استراحت داشته باشم. بحثشون ادامه داره. دعا می کنم. کاش بتونم با رفتن تو یه اتاق دیگه و بستن در صداشونو خواموش کنم. ولی نمیشه.
شنبه است. یادم نیست چی شد که خوابم برد ولی وقتی با صدای زنگ از خواب پریدم اصلا انگار نه انگار که حتی یه دیقه هم خوابم رفته بود. به همون خستگی ای بودم که اومدم تو تخت. خیلی وقت نداشتم برای اینکه راجب خواب شبم فکر کنم، چون از قرار معلوم ساعتی قرار بود ساعت شیش و نیم زنگ بزنه رو یه نفر قطع کرده بود و الانم دو دیقه ی دیگه امتحان فیزیک دارم. شتاب زده می رم بالای سر مامانم و گوشیشو بر می دارم هر کار می کنم وای فایش وصل نمیشه...
گوشی هشدار شارژ کمتر از ده درصد میده. بابام رد میشه: "برقا قطعه"
برای کنترل کردن خشمم نفس عمیق می کشم و مبایل دیتای گوشی رو روشن می کنم. اگه بگم سرعتش مثل حلزونه کم گفتم. پری وارد اتاق میشه تا امتحانشو شروع کنه. می بینم داره لبتابو روشن می کنه. می گم: "برق نیست" میگه: "ها؟!" میگم: "برق نیست" میگه: "آهــــا" بعد با تعجب می پرسه: "چی؟!" باید بگم این اتفاقات واقعی بودن و کپی برداری از یک جوک به اصطلاح قدیمی نبودن. اینقدر سر بقیه بابت این موضوع قر زدم که دیگه دلم نمی خواد در باره ش حرف بزنم. پس میریم بعد از امتحان.
امتحانم تموم شد و جواب سوالات رو با تاخیر فرستادم. خوشبختانه دبیر فیزیک گُلمون قوه ادراک داره و می فهمه وقتی بهش می گیم نت ضعیف بود یا برقا قطع بود. برقا تو این فاصله یه بار اومد. ولی تقریبا نیم ساعت بعدش دوباره رفت. (الان سه شنبه است. بعد از امتحان ادبیات دارم اینو می نویسم. همچنان سر انگشتام یخه و دارم از درون می لرزم در حالی که هوا سرد نیست.) به دبیر ریاضیم پیام دادم که نمی تونم تو کلاس شرکت کنم بخاطر قطعی برق و شارژ نداشتن گوشی و سرعت گند نت داده گوشی، خدارو شکر دبیر هم گیر نداد. (جاتون خالی) می شینیم سه تایی به بدترین و فجیعترین (درسته؟!) شکل ممکن مافیا بازی می کنیم! برق همچنان قطعه. کم کم صدای وزش باد بهاری میاد.اینجا جا داره از بادای بهاری زاهدان براتون بگم. هر سال نزدیک عید درست بعد از اینکه بیشتر مردم خونه تکونی رو تموم کردن، یه نسیم خیلی خیلی ملایم میاد. این نسیم ملایم می تونه تمام خاک و شن وکلا هر ذره متحرک در هوا رو با خودش بیاره. اونجاست که قوی میشه و دیگه طوفان هم به پای این نسیم ملایم بهاری نمیرسه… یه سرچ تو نت بزنید "طوفان زاهدان" کلی راجب بهش اطلاعات میاره.
یه صدای بلند میاد. انگار باد یه چیزی رو کوبونده. مهم نیست خیلی ما به بازی مون ادامه میدیم. گرچه نمیشه بهش گفت بازی. عبارت مسخره بازی براش مناسب تره. زمان می گذره. طوفان همچنان شدیده. مامانم بیدار شده و رو به روی ما نشسته داره به خل و چل بازیامون می خنده. شایدم داره به حالمون تاسف می خوره! کم کم ریه هامون پر خاک میشه. نفسا هم بند میاد. ولی خب چه می شه کرد. می گن تا فردا تموم میشه. باید این یک روزو تحمل کنیم. مامانم با گله میگه: "کل کشور یا برف دارن یا بارون بعد اون وقت ما؟!" میگم: "اینجا هم داره می باره. فقط اونجاها آب و برف میباره برا ما خاک میباره." شاکیانه ادامه می دم: "بارون تا وقتی مال بقیه باشه فقط خوبه؟!"
مامانم بهم می خنده. چند ساعتی می گذره. مامانم یه خبر می خونه: "آب شهرم قطعه"
تو دلم یه چار تا فحش به باعث و بانی ش می دم. البته خدارو شکر آب کل شهرم قطع بشه ما آب داریم بخاطر اینکه تانکر داریم. تقریبا چهار و نیم پنجه که صدای زنگ خونه میاد. مامان بزرگم و دوتا از خاله هام با داییم میان تو. هنوز نرفتن، تقریبا ساعتای هفت هفت و نیم، دختر عمه ام پیام میده که از سراوان اومده زاهدان و داره میاد خونه ما. وقتی همه رفتن تقریبا ساعتای هشت و نیم بود. مامانم یه خبر دیگه می خونه: "مناطق فلان فلان فلان و فلان زاهدان فعلا با مشکل قطعا گاز مواجهن." (مامانم نمی که فلان فلان ولی خب من که یادم نیست شنبه چی گفت دقیقا!)
شب موقع خواب دوباره همون بحثای همیشگی شروع میشه. میگه: "امروز چرا ایمیلتو چک کردی؟"
-برا ایمیل چک کردنم باید به تو جواب پس بده؟!
-قول داده خب
-قولش هیچ ربطی به ایمیلش نداره.
-داره
-نداره
میگم: "بس کنید خودم می دونم چ قولی دادم."
-تو دخالت نکن!
-در این یه مورد باهاش موافقم.
-آره منم می گم این مسئله ربطی به تو نداره بهتره دخالت نکنی.
وحشتناکه! وحشتناکه که حتی تو ذهن خودمم نمی تونم تو بحثی "دخالت" کنم. سعی می کنم با داستان سرایی حواسمو از بحث اونا پرت کنم. یه ساعتی می گذره. بحثشون تمام شده. از اعماق تفکراتم با صدای آرام می پرسه: "امروز چقدر درس خوندی؟"
-وقتی برق نیست چطوری درس بخونه.
-باید زجزوه شو می نوشته خب...
-چرا چرت می گی؟
می خوام یه حرفی بزنم ولی ترجیح می دم سکوت کنم.
یک شنبه است. امروز قراره کسی سر کلاس حاضری نزنه. البته گفتنیه که من کلا جز کلاس حساب نمی شم چون مجبورم همیشه حاضر باشم. ولی… می شم جاسوس! یعنی مچ هر کس که گفته حاضری نمی زنه و زده رو می گیرم! با وجود اینکه کل این ایده از طرف کلاس ما بوده بازم تعداد غایبین اون کلاسیا بیشتر از ماست. کلا یه نفر از بچه های اون کلاس می ره سر کلاس ولی کلاس ما یازده دوازده نفر سر کلاسن! خیلی زورم میاد کسی که خودش گفته "خیلی زشته که می گین سر کلاس نمیرین ولی بعد نفر اول حاضری می زنید" خودش سر کلاسه. عاشق خودمم که به محض اینکه میبینم یه نفر میاد تو کلاس از کاربرا عکس می فرستم تو گروه دوستان بعدش بچه ها می خورنش. به دبیر زنگ آخر بیترین تعداد غایبی رو داشتیم. ولی بازم هشت نفر سر کلاس بودن. البته بیشتر این غایبیا بخاطر امتحان ادبیات سه شنبه بود. تازه دو هفته اس که امتحان دادیم. واقعا زوره که دوباره امتحان بدیم و اینکه کلاسا نباید از بیست و پنجم به بعد تشکیل بشه. تو بقیه روز اتفاق خاصی نمیوفته. البته اگه بخوایم انگولک های ویرگولو برای اینکه برم توش نادیده بگیریم و ایمیل نوتفیکیشن هایی که قرار بود قطع کنم ولی نکردم . حتی پیامای پینترست رو سین زدم بدون اینکه جواب بدم! کل شب داشتم به این فکر می کردم که چطور خودمو دور بزنم دوباره بیام تو ویرگول!
دوشنبه است. زنگ اول ریاضی داریم. بیشتر از نصف بچه ها سر کلاس حاضری زدن. طبق حرفایی که دبیر ریاضی می زنه احتمالا فردا کلاس نداریم. وسطای زنگ یه پیام تو گروه اخبار مدرسه میاد. پیام تعطیلی فردا و پس فرداست. کلاسا قرار نیست تشکیل بشه ولی هنوز امتحان ادبیات پا بر جاست! روز می گذره. به ساعت نگاه می کنم. ساعت، نزدیکای هشته. بعد کلی جار و جنجال قرار شده آملی رو ببینیم. بعد از فیلم به طرز عجیبی احساس خنگ بودن بهم دست می ده هیچی از فیلم نفهمیدم. حالا نمی دونم فیلمه خیلی پیچیده بود یا اینکه من ذهنم زیادی درگیر بود. تمام شب به این فکر می کنم که قراره زود برگردم ویرگول. هر چی نباشه تعطیلات داره شروع میشه البته بعد از امتحان ادبیات و انجام تمام اون تکالیف رو مخ! میگه: "نمی تونی خودتو گول بزنی" می گم: "قرار نیست کسی رو گول بزنم" ولی خودمم می دونم که می خوام همه رو گول بزنم!
(الان پنجشنبه است علاوه بر نوک انگشتای دستم که یخ کردن نوک دماغمم منجمده در حالی که دمای هوا پایین نیست!) صبح سه شنبه است. زود تر از اینکه ساعت زنگ بزنه از خواب پریدم. چند دیقه ای تو تخت با پتو و بالش کشتی می گیرم تا خوابم ببره ولی کارساز نیست. از تخت پایین میام و میرم پای لپتاپ. خیلی خسته م. روشن شدن لپتاپ یه ده ساعتی طول میکشه. درست وقتی که بالاخره لپتاپ روشن میشه صدای زنگ گوشی از توی اتاق بلند میشه. میرم تو اتاق آلارم رو قطع می کنم و پری رو با داد بیدار می کنم. (نکنه انتظار دارین آروم نوازشش کنم تا بیدار شه؟! :/) امتحان ادبیاتمون ده نمره است و کلا بیست دیقه براش وقت داریم البته دبیرمون چون خیـــلی دبیر خوبیه به جای بیست دیقه بهمون بیست و پنج دیقه وقت داد! بعد از امتحان بار سنگینی از روی دوشم برداشته شد. مامانم چند بار می پرسه: "الان دیگه تعطیل شدین خیالتون راحته؟"
و من هر بار جواب مشابهی رو با مظمون: "نه تعطیل نشدیم. کلی تکلیف مونده که باید انجام شه" دادم ولی متاسفانه اتفاقی که نباید بیوفته می افته و من به کار گرفته می شم! بعد از کلی کار کردن و جمع و جور کردن، میشینم و شروع می کنم به انجام دادن تکالیف ریاضیم. ماشاا... اینجوریم نیست که با یه روز دو روز نشستن و درست حسابی حل کردن تموم بشه! اخه کی حال داره چهل و سه صفحه سوال حل کنه؟!
مامانم صدام می کنه: "میا دبیر ریاضی تون از الان دلش براتون تنگ شده!"
دلتنگی دبیرا با اون دلتنگی همیشگی فرق داره. وقتی یه دبیر دلتنگ میشه معمولا یعنی می خواد بهتون تکلیف اضافه بده. بگه تو فلان جشنواره حتما شرکت کنید. بگه فلان کار رو بکنید و... .
رو به مامانم میگم: "چهل و سه صفحه تکلیف کافی نیست؟!" آه بلندی میکشم. از جام بلند می شم تا ببینم دیگه چه تکلیفی می خواد بده و چه خاکی باید تو سرم بکنم برای انجام دادن تکالیف ریاضی! پیاما رو می خونم:
سلام دخترای نازم خوبین
دلم از الان براتون تنگ شده
شنیدم تکالیف عیدتون زیاد شده؟
ریاضی که از هفته قبل دادم تا الان نصفه ش رو حل کردین؟ (دبیر گرام می دونم که می دونی هیچ کس تکلیف عیدش رو برا عید نمیزاره و قبل عید حل می کنه ولی بدون فقط وقتی این کارو می کنه که امتحانا و تکالیف اون روزش رو تموم کرده باشه!)
جوابشو دادیم که خیلی حل نکردیم بخاطر اینکه امتحان داشتیم و اونم پرسید که تا کجا حل کردیم. یکی جواب داد که هیچی. دبیر با بی میل ترین حالت تایپ کرد:
اخه
حالا می خوام بخاطر عیاد شعبانیه و عید نوروز بهتون یه عیدی بدم
فصل 8 رو حل نکنید.
فصل هشت ساده ترین فصل از کتابه که حتی تو آزمون سمپاد مرحله دو هم نیست. فقط در حد امتحان نهایی بهمون درس داده شده. یعنی نهایتا یه ساعت از کار مون کم شد! دبیر دید که اون واکنشی که باید رو نگرفت. ادامه داد:
از فصلای دیگه هم خودتون از هر کدوم پونزده تا سوالو حل کنید.
چی؟ درست شنیدم؟ (در اینجا باید بگم: درست خوندم؟) طبق محاسبات من این می شه حدودا دو هفتم کل تکالیف! (بلی نشستم حساب کردم!) از دبیر بخاطر کم کردن اینجوری تکالیف تشکر می کنم. گوشی میندازم یه ور و با اشتیاق بیشتری برای تموم کردن تکالیف به انجام دادنشون ادامه می دم. شاید الان فکر کنید چه دبیر خوبی داریم که اینقدر از تکالیفمون کم کرده ولی باید به اطلاعتون برسونم که کاشف به عمل اومد بخاطر شکایت والدین تمام تکالیف عید اختیاری شد و دبیر ریاضی هم این کارو کرد که ما رو توی یه شرایطی قرار بده که نتونیم تکلیفشو انجام ندیم! (بخاطر همین که انجام تکالیف نوروزی اختیاری شد الان به خودم اجازه دادم بیام تو ویرگول دوباره)
توی طبقه بالای کابینت بالای آشپزخونه آتاری خالم -که چهار پنج ساله دست ما گُمه و مامانمم می گه من قایمش نکردم و خودتون گُمش کردین- رو پیدا می کنم. تنها بازی ای هم که میشه باهاش کرد سوپر ماریویه.
میزنیمش به تلوزیون ولی کار نمی کنه! خب در یک کلام بدبخت شدیم! بعد از چهار سال آتاری رو گم کردیم و الانم بنظر میاد که داغونشم کردیم! بقیه روز یادم نمیاد اتفاق خاصی افتاده باشه و تمام شب داشتم به این فکر می کردم که چطور خودمو گول بزنم و زود تر بیام تو ویرگول!
درباره چهار شنبه هم فقط می تونم بگم که روز خوب و طولانی ای بود! اون روز سر تقریبا هیچی بهم خیلی خوش گذشت :)
چهارشنبه یه سری تصمیما هم گرفتم:
"Miya"
یه چیزی هم بگم ته پست:
وقتی ویرگولو باز کردم که این پست رو منتشر کنم با موج بار منفی مواجه شدم! تا حدی که اصلا پشیمون شدم ویرگولو وقتی حالم خوب بود باز کردم! (البته از خبر رفتن حباب قبل از باز کردن ویرگول مطلع شدم.)
پ.ن: تصمیم گرفتم بیشتر این پستای طولانی که هیچکس حوصله نداره کامل بخونه بنویسم ???
پ.ن2: هر کس آینده ویرگول گونو ننویسه می کشمش چون تا وقتی تو داستان باشه رو مخش می رم تا بنویسه پس می کشمش که هم اون هم من راحت شیم! (نویسنده هایی که از روی تنبلی می گن اگه من بنویسم یکی رو می کشم، عیب نداره بنویس فرزندم/ بزرگوار! سرنوشت همه ما ها تهش مرگه!)
پ.ن3: بعد از پنج روز ویرگولو باز می کنم یک کدومتون هم آینده ویرگول گونو ننوشتین؟ از خودم نامید شدم! :(
پ.ن4: "پ.ن" کافیه ??