Miya
Miya
خواندن ۶ دقیقه·۴ سال پیش

دبیر!

روز نمی دونم چندم سال تحصیلی بود. اولین سه شنبه سال. تا جایی که یادمه این اتفاقات تو زنگ سوم افتادن. درست بعد از اینکه زنگ تفریح دوم تمام شد (دقت کنید زنگ تفریح تمام شد!)، معاونمون -که از قضا دبیر تفکر پارسالمون بود و خیلی باهاش صمیمی بودیم- وارد کلاس می شه: "دخترا وضو بگیرن اونایی که می خوان زنگ بعد برن مسجد"

مدرسه مابرای نود و نه درصد کارا معمولا از دو هفته قبل برنامه ریزی می کنه و از یه هفته قبل پرضایت نامه می ده ولی این بار در کمال تعجب بدون هیچ اطلاع قبلی ای یه دفعه همچنین چیزی رو اعلام می کنن! معاونمون میگه: "بچه ها زود باشین پاشین برین یه وضو بگیرین به والدین هم زنگ می زنیم هماهنگ می کنیم."

تقریبا بیشتر بچه ها بلند شدن رفتن. یه یه دیقه ای گذشت. دبیر قرآن -که امسال اولین سال تدریسش تو این مدرسه بود- وارد کلاس شد. کلا ده نفر هم سر کلاس ننشسته بودن! به ما هایی که سر کلاس بودیم اخم کرد. کیفش رو گذاشت (بیشتر شبیه کوبیدن بود تا گذاشتن!) روی میز و با لبخند ساختگی و صدای بلند و گیرایی که داشت پرسید: "بقیه کلاس کجان؟!"

با متانت می خواستم جواب بدم: "خانم ایکس بهشـــ...."

-رفتن وضو بگیرن خانم

(همین جا لازمه یه دعا برای شفا این فرد … کنیم!)

+مگه زنگ بعد اذان نیست؟

باز تا من میام جواب بدم: "خانمِـــ..."

-خانم X (ایکس اینجا همون مجهوله?) برن وضو بگیرن

+باشه پس ما درسمون رو شروع می کنیم.

می شینه پشت میز: "من Y هستم دبیر قرآن امسالتون. قراره با هم سال خوبی رو داشته باشیم."

بعد مکث نسبتا بلندی ادامه می ده: "روش من یکم با روش بقیه دبیراتون فرق می کنه، قرار نیست چون درس من قرآنه کلا بزاریدش کنار و وقتشو برا ریاضی و فیزیک و نمی دونم چی و چی استفاده کنید؛ نه! قرآن مهم ترین درستونه چون فلان و بهمانو و نمی دونم چی و ایکس و ایگرگ و زِد (من یادم نمی یاد دیگه چیا گفت مجبورم اینجوری بنویسم ?) و..."

بعد از اینکه سخنان گهربارش درباره قرآن تمام شد و ما رو شیر فهم کرد که نمی تونیم توی تایم کلاسش زیر میزی (ما صندلی تک داشتیم پارسال در هر حال کار زیر میزی نمی تونستیم بکنیم :|) ریاضی حل کنیم یا برا درس تایم بعدمون بخونیم؛ در کلاس به صدا در اومد: "خانم ببخشید دیر شد. رفته بودم وضو بگیرم." و خواست که وارد کلاس بشه. دبیر قرآن مقتدارانه گفت: "دیر اومدی نمی تونی وارد کلاس بشی"

اون یه نفر رنگش پرید. علاوه بر اون تمام بچه هایی که تو کلاس نشسته بودن هم رنگشون پرید. من و چند نفر از بچه ها گفتیم: "خانم! خانم X گفته بود که الان برن وضو بگیرن"

دبیر با اخم به ما گفت: "کلاس یه آدابی داره!" روشو به سمت دانش آموزی که رنگ پریده دم در وایستاده بود کرد: "دیر اومدین اجازه شرکت تو کلاس رو ندارین!"

همه شوک شدیم. از قضا اون دانش آموز بدبختی هم که پشت در وایستاده بود یکی از مظلوم ترین بچه های مدرسه بود. تازه علاوه بر اون احساساتی هم بود. و از پر استرس ترین -حتی بدتر از من!- ها هم بود. اصلا نمی تونست حرف بزنه! فقط از کلاس بیرون رفت و درو بست. دبیر ادامه داد: "برای کلاس من شما باید تا پایان سال حداقل دوتا سوره حفظ کنید. البته نه ازون سوره های بچگانه و کوتاه. مثلا یاسینی الرحمانی چیزی."

ماژیکش رو در آورد و رفت پای تخته: "خب الان می خوایم رای گیری کنیم. اول چند تا سوره انتخاب کنید."

ماژیکو به سمت تخته می بره و شروع می کنه به نوشتن: "مثلا سوره a و سوره b و... " اینجوری حداقل اسم چهار پنج تا سوره رو می نویسه پای تخته.

+خب حالا شما پیشنهاد دیگه ای…

در با صدای قژی باز می شه: "ببخشید خانم دیر شد رفته بودم…"

+دیر اومدین. نمی تونید تو کلاس حاضر شین

=ولی خانم ما که عمدا دیر نیومدیم بهمون گفتنــ…

+بیرون

این دو نفر داشتن به سمت بیرون کلاس هدایت می شدن که اون یه نفر اولی همراه معاونی که مسئول این بد بختیا بود، سر رسید. معاون گرامی با لحن بشر دوستانه شروع به صحبت کرد. در حین صحبتش یکی یکی به بچه های پشت در اضافه می شد. خلاصه که تقریبا نصف کلاس بخاطر این کارا گرفته شد و بالاخره دبیر رضایت داد با نفری یک منفی به بچه های با تاخیر اومده بزاره تو کلاس حاضر بشن.

بدجور همه ترسیده بودیم از این دبیر. سکوت بد جور جیغ می کشید. دبیر نگاه ترسناکی به ما انداخت: "بر می گردیم سر رای گیری"

-کیا به سوره a رای میدن

یه چهار پنج نفر دستشونو بلند کردن. دبیر "خبــــــــ" ه بلندی کشید و شمرد: "یک و دو و سه و... خب یازده نفر"

قیافه من تو اون لحظه دیدنی بود ولی چون دبیر داشت به تخته نگاه می کرد و منم ردیف جلو نشسته بودم کسی نتونست قیافه مو ببینه! همین جوری طبق رایایی که خودش می خواست دو تا سه تا سوره رو مشخص کرد. بعدم انتخاب کرد که کدوم مال نوبت اول باشه. کلاس بخاطر مسجد رفتن بچه ها زودتر از معمول تموم شد. دبیر از ما انتظار داشت نصف سوره ای -که یادم نیست چی بود- رو تو یه هفته حفظ کنیم. خوبیش این بود که تو این یه هفته این دبیر اصلا با مدرسه ما کلاس نداشت.

توی این یه هفته هر چی می شد از این دبیر شکایت می کردیم. سر کلاس فیزیک وقت اضافه میومد از دبیر قرآن می نالیدیم. زنگ ریاضی وقت استراحت می داد از این دبیر گله می کردیم. معاونی بیکار وایستاده بود تو سالن می رفتیم درباره این دبیر حرف می زدیم. یه چند باری هم رفتیم سراغ خود مدیر!

مدیر یه روز اومد سر کلاس و دعوامون کرد بخاطر اینکه هی داریم از این دبیر شمایت می کنیم! ولی خب انصافا ارزششو داشت. سه شنبه ی بعد وقتی دبیر وارد کلاس شد همه بلند صلوات فرستادن چون همه می دونستن که شکایتا به دست دبیر رسیده. یکی از بچه ها -که بدجور کرم داشت- برگشت و از دبیر پرسید: "خانم دفتر باهاتون صحبت کردن؟!"

دبیر که می دونست اون دانش آموز از چی داره صحبت می کنه سعی کرد خودش رو به اصطلاح "بزنه به کوچه علی چپ" گفت: "نه راجب چی باید باهام حرف میزدن؟!"

دانش آموز پوزخند زد و با لحن توطئه آمیزی گفت: "هیچی خانم" و نشست روی صندلیش. چند دیقه سکوت بر کلاس حکم فرما شد. بعدش دبیر یه دفعه از کوره در رفت: "یعنی چی! مگه من چی ازتون خواستم که اون طوری به همه شکایت کردین؟! اون همه فرمول ریاضی و فیزیک حفظ می کنین بعد برای حفظ کردن یه سوره اینقدر غر می زنین؟ مثلا شما بچه های تیزهوشانید این ادا اصولا چیه؟! و..."

یه چند دیقه با ما دعوا کرد ولی همه می دونستن که این دعوا کاملا به نفع ماست. اون زنگ تا آخرش مثل جهنم بود ولی از جلسه بعدش این دبیر شد مهربون ترین دبیرمون. کم کم یادش رفت که گفته بود اون سوره رو باید حفظ کنیم و از یه طرف هم نمی تونست بهمون سخت بگیره چون ما بهانه درس داشتن میاوردیم و با اون حجم شکایت عمرا نمی تونست بگه ریاضی مهم نیست! از اون موقع دبیرا فهمیدن که نباید با ما در بیوفتن!

این دبیر امسال هم دبیر ماست و کلی باهاش ماجرا داریم این متن هم می تونست خیلی بلند تر بشه ولی چون بخاطر منتشر کردنش عجله دارم بقیه ماجرا ها بمونه برا بعد :))

"Miya"




عیدتون مبارک امیدوارم از این سال به بعد هر سالتون از سال قبل بهتر باشه :))

سوال:

الان که سی ام اسفند سال نود و نه هست فردا هم سال 1400 شروع می شه...

پس فاصله بین سال تحویل تا شروع سال 1400 رو چی میشه؟! ?

بعد سال تحویل بخوایم تاریخ بنویسم باید بنویسم سی اسفند نو و نه یا یک هزار و چهارصد؟!

احتمالا باید بگیم سی اسفند سال هزار و سیصد و چهار صد ??

شما چی فکر می کنید؟! ?


عکس بی ربط ته پستی! :)
عکس بی ربط ته پستی! :)

موید باشید :)

دبیرکلاسمدرسهخاطرهتگ
... in that moment I decided, to do nothing about everything
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید