-زود باش بیا؛ بیا اینجا همه دارن میرن!
+ولی… ولی نمیشه که همین جوری بزاریم و بریم
-نکنه می خوای اینجا بمونی؟
مامان در حالی که با هر کدوم از دستاش یه ساک رو حمل می کرد با لحن عصبانی گفت: "الان وقت مسخره بازی نیست باید بریم"
ساک قهوه ای رنگ که بخاطر حضور دودهها سیاه دیده می شد را به سمتم پرت کرد. سعی کردم بگیرمش ولی بخاطر کپسول اکسیژنی که روی دوشم بود نتونستم به موقع واکنش نشون بدم. ساک افتاد روی زمین و بین زبالهها فرو رفت.
یه نفر داد زد: "سفینه سوم داره میره. فقط یه سفینه دیگه مونده!"
زهرا ساک رو با بیمیلی از لای زباله ها بیرون کشید و زیر لب راجع به تنبلی من غر غر کرد. جداره ساک پر شده بود از تیکه پلاستیک های غیر قابل تجزیه با ترکیب مایع لزج و سبز رنگی که هرگز نفهمیدم دقیقا چیه! ساکو گرفت جلوی صورتم: "یه وقت به خودت زحمت خم شدن ندی!"
چشمامو چرخوندم و ساکو ازش گرفتم. با دستکش، حتی گرفتن ساکم برام سخت بود. چند سالی بود که مجبور بودیم تو محیطای باز دستکش بپوشیم ولی من هنوز بهشون عادت نکرده بودم. زهرا بهم تنه زد و از کنارم رد شد. منم دنبال سرش راه افتادم. غلظت دوده تو هوا خیلی بالا بود می تونم بگم حتی از فاجعه بهمن سال 1545 هم بیشتر! ولی کسی توجه نمی کرد. همیشه همین جوریه. هیچ کس توجه نمی کنه وقتی هم میان توجه کنن می بینن دیر شده؛ بعدشم بخاطر اینکه دیر شده ذهنشونو درگیرش نمی کنن!
دست اون کسایی که یه روزو به عنوان روز درختکاری مشخص کردن درد نکنه؛ ولی قبلش یه نفر باید به ما بگه درخت چی هست! اگه سنتون بیشتر از هشتاد و دو سال باشه وقتی میشنوید که یه نفر میگه درخت یاد اون موجوداتی بیوفتید که کربن دی اکسید رو به اکسیژن تبدیل می کردن ولی من و هم سن و سالام یاد اون کاریکاتوری میوفتیم که می گفت آخرین درخت در سال 1540 قطع شد. البته بی انصافی نکنیم زمین خیلی بیشتر از پیشبینیا دووم آورد. همه معتقد بودن سال 1500 کارش تمومه ولی از قرار معلوم این طور نبود…
-نمیای؟
صدای داد زهرا منو از افکارم بیرون پرت کرد. به سمت سفینه راه افتادیم. وقتی رسیدیم، دیدم؛ همه چِپیدن توش. خیلی شلوغ بود و مطمئنم تعداد آدمایی که تو سفینه بودن از ظرفیت سفینه بیشتر بود، در حالی که سفینههای قبلی، نصف ظرفیتشونم بزور کامل میشد. شاید دلیلش این باشه که همه دلشون میخواد تا میتونن رو زمین بمونن؛ ولی نه؛ بعید می دونم. اخه ما انسانا خیلی خودخواهتر از این حرفاییم. احتمالا دلیلش تنبلی و لحظه آخری بودنمون بود.
*شما چرا وایستادین هنوز؟ برین تو سفینه. نمی خواین که جا بمونین!
زهرا حرف مامان رو تایید کرد و رو به من گفت: "چمدونو بده به من. خودتو که تو سفینه جا دادی بهت هر دوتا چمدونو میدم."
چشمامو چرخوندم، ساک آغشته به آشغال رو دادم بهش و سوار شدم. زهرا ساکو داد به من و بعد، ساکی که دست مامان بود ازش گرفت تا مامانم بتونه سوار بشه.
*بده ساکو زهرا
چند لحظه بده: "زهرا ساک…"
زهرا یه دفعه به خودش اومد: "بگیرش مامان."
تو چشمای من زل میزنه. با نگاهم در خواستشو رد میکنم. اخه الان موندن روی زمین هیچ فایده ای نداره. خودشم اینو میدونه؛ وگرنه قبل از اینکه بزور تو سفینه خودمو جا بدم بهم در این باره میگفت. زیر لب بخاطر کاری که می خواد بکنه غر می زنم ولی بین همهمه بقیه، شنیده نمیشه. خوبیش اینه که ترسوتر از این حرفاست مطمئنم کاری نمیکنه.
*زهرا چرا اینقدر معطل می کنی؟ زود سوار شو!
-آمدم.
خودشو بزور تو سفینه جا میده. گفتم که ترسوتر از اینه که بخواد بمونه روی زمین اونم تنها!
×امروز بالاخره انسان برای کشف خانههای جدیدزمین رو ترک میکنه. امید است این ترک در جهت تکامل بشریت…
همهمه بیشتر شد و نتونستم بقیه حرفای اون مرده رو بشنوم. درا بسته شد و سفینه از روی زمین بلند شد. زمین تنها خونه حقیقی ما انسانا؛ الان تبدیل به یک خرابه شده بود و ما هم داشتیم تنهاش می ذاشتیم اونم به امید اینکه بریم و یه جای دیگه رو داغون کنیم…
صرفا جهت کاشته شدن یک درخت :)
پ.ن: احتمالا نمی تونم جواب کامنت بدم. پوزش منو بپذیرید.??
*World still have good people!