Miya
Miya
خواندن ۵ دقیقه·۴ سال پیش

مشورت با خدا بر سر تولدم!

همه برای رسیدن به لِنُم هیجان زده بودند. همه می خواستند زودتر آدم بودن را تجربه کنند؛ احساس کردن تک تک مولکول های هستی. جسمانی بودن…

نوبت من بود که وارد شوم. ریل داشت من را مستقیم به درون بدن کوچک، گوشتی و نرم هدایت می کرد. ناگهان ذهنم پر از تصاویر جنگ، دعوا، قحطی، فساد و جرم شد. ترس در تک تک اندام های نداشته ام رخنه کرده بود. فاصله ی من تا پرتال کم و کمتر می شد. فقط چند ثانیه مانده بود که به لِنُم برسم.

-نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه

بلند داد زدم و از ریل بیرون پریدم. با سرعت به سمت اتاق خدا (گاد) دوییدم. نگهبان ها خیلی عصبانی شده بودند؛ اما قبل از اینکه واکنشی نشان بدهند در اتاق را باز کردم و داد زدم:" نـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه؛ من نمی خوام لِنُم بشم."

نگهبان ها پریدند داخل اتاق. همین که به سمت من حمله ور شدند خدا با صدای مهربان و صمیمی اش و با نگاهی گرم رو به من گفت:" نیازی به خشونت نیست؛ (به سمت نگهبان ها چرخید) میتونید برید" و با لبخندی آن ها بدرقه کرد.

در با صدای تِقی، آرام، بسته شد. نگاه محبت آمیز خدا به سمت من برگشت:" خب بگو ببینم روح کوچولو چرا نمی خوای به لِنُم برسی؟"

با حالتی مضطرب بخش های دست مانند وجودم را در هم فقل کردم:" خبــــــــــ، راستش همه چیز درباره ی آدما وحشتناکه. کمتر آدمی پیدا میشه که خوشحال باشه. همه چی فقط فقر و بدبختیه."

با صدای گرم و با حس همدردی گفت:" میفهمم چی میگی"

-خب، برای همینه که نمی خوام به لِنُم برسم و آدم بشم. من اینجا خوشحالم. نیاز به هیچی ندارم. فقط خودمم و خودم.

+تو مطمئنی که می خوای تا ابد اینجا بمونی بدون هیچ هدفی؟

این سوال باعث شد کمی مردد شوم:" منظورتون چیه؟ خب معلومه اینجا هر چیزی که یه روح بهش نیاز داره هست"

با لحن مهربان و دلسوزانه ای گفت:" اگه واقعا اینقدر میخوای اینجا بمونی خب میتونی بمونی!"

-چی؟

شوکه شدم. یعنی واقعا خدا با اینجا موندنم مشکلی نداره؟ پس حساب کتاب های تعداد روح های روی زمین چی میشه؟
با همان لحن مهربان و دلسوزانه تکرار کرد:" اگه کسی نمی خواد کاری رو بکنه من مجبورش نمی کنم. فقط قبل از هر تصمیمی باید به عواقبش فکر کنی؟"

-عواقب؟ چه عواقبی؟

+در واقع تاریخ لِنُم شدن همه ی شما روح ها قبلا مشخص شده و معلوم شده که قرار توی کدوم بدن برین و چه پدر و مادری داشته باشین.

-خب اینو که خودم میدونم؛ ولی چه ربطی داره؟

+زمانی که یک روح از تولد اجتناب میکنه بدنش بدون روح متولد میشه. یعنی مرگ پیش از تولد در واقع اون روح میتونه هم در دنیای پیشین باشه و هم دنیای پسین. روح از مرز های دو دنیا عبور می کنه و تبدیل به یک روح آزاد میشه.

-خوب این که عالیه منم میتونم یه روح آزاد بشم؟

+همه می تونن تبدیل به یه روح آزاد بشن. ولی فقط یه لحظه تصور کن. تصور کن پدر و مادری که حتی یه بار هم روح بچه شون رو حس نکردن. چیزی که حدود نه ماه بزرگترین خوشحالیشون بوده به اندوهشون تبدیل میشه... (لحظه ای مکث کرد) افسرده میشن و هر روز در کار افت می کنن. بعد از چند ماه بی کار میشن. پس اندازشون بعد از یه مدت تموم میشه و فقر گَریبان گیرشون میشه. برای سیر کردن شکمشون مجبور میشن دزدی کنن. جرم زیاد میشه. دزدی ها کم کم به فساد های سیاسی پیچیده تبدیل میشن و باعث فقیر شدن مردم بیشتری میشه. بعد از یه مدت بخاطر دزدی ها و فساد ها جنگ های داخلی شروع میشه و باز مردم بیشتری رو فقیر میکنه!!

-وایستا ببینم یعنی همه ی اینا فقط بخاطر آزاد شدن یه روح بوجود میاد؟

+ اره؛ ولی خب مشکلات مردم زمین به شما روح های کوچولو ربطی نداره.

با دستش مانیتور کنترل رو ظاهر کرد:" نگران نباش اگه واقعا این قدر می خوای همین جا بمونی و تبدیل به یه روح آزاد بشی من الان دستور تولدت رو به مرگ تغییر میدم"

-نه این کارو نکنید؛ من هنوز مطمئن نیستم که بخوام اینجا بمونم.

+اگه اینجا بمونی میشی یه روح آزاد که میتونه هر کاری می خواد بکنه بدون هیچ نگرانی ای

-اما بلایی که سَرِ زمین میاد چی؟

+مشکلات زمین ربطی به یه روح آزاد نداره نگران نباش

-خب راستش فک نکنم بخوام از تولد کنار بکشم.

+تو مطمئنی؟ جنگ و فقر و بدبختی! مطمئنی می خوای به لِنُم برسی؟

-راستش اره. اگه ما روح ها هم بخوایم عین اون انسان های جسمانی فقط به فکر زندگیه خودمون باشیم احتمالا دنیای پیشین و پسین رو هم عین زمین داغون می کنیم...

+ حق با توعه. پس بهتر بیشتر از این پدر و مادرتو نگران نکنی همین الان کم کم دارن فکر می کنن که تو مردی!

-ممنون خدا

در را باز کردم و به سمت ریل خالی دیویدم. به ریل که رسیدم سریع تر از قبل داشتم به پرتال نزدیک می شدم اما این بار از تولدم مطمئن بودم.


اتاق خدا بعد از اینکه روح از آنجا خارج شد:

^چطوری همیشه این کار رو میکنی؟ چطور تمام روح های بازیگوش رو به تولد راضی میکنی؟

+همه ی روح ها هم مثل انسان ها ترس هایی دارن و من فقط از ترس هاشون برای بهتر نشون دادن واقعیت تلخ استفاده میکنم. من بهشون نشون میدم که چقدر هر حرکت و تصمیم اونا میتونه تاثیر کذار باشه

روح پیر با تعجب به خدا در حالی که محو می شد تا به دنیای فرای دنیا های انسانی برود چشم دوخته بود.

مسابقه دست‌اندازحال خوبتو با من تقسیم کنخداتولدداستان کوتاه
... in that moment I decided, to do nothing about everything
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید