عقربه ها خستهتر از همیشه، با سرعت، بر روی پیچ زمان میدویدند تا شاید سریعتر به سرانجامشان برسند. مگس، خود را به پنجره بسته شده می کوبد تا رهایی یابد. من، گمگشته در رویا، محو در واقعیت، در محضر دفترِ فیزیک، دراز کشیده بر کتاب مطالعات و بدنبال وقتی برای خواندن زبان، برای هوشیاری تقلا میکنم.
تک تک اندامهایم برای تکان خوردن مقاوت میکنند. احساس کاستی وجودم را در بر می گیرد؛ گویی روحم، در راه انتقال از دنیای خیالات به واقعیت تکه تکه، از بین رفته است. سردرگم در میان دو دنیا برای بیرون آمدن از خلسه میجنگم.
دستان یخ کردهام، چشمان سوزانم، جسم بی روحم، سر بی منطق و قلب بی احساسم همگی با یک هدف زندگی میکنند و آن هم پایان دادن به زیستن من است. میدانم سلولهای وجودم هر کدام به یک سو خواهدند رفت و جسمم شروع به متلاشی شدن خواهد کرد.
آنچه که از روحم باقی مانده بود به سرعت از جسم خارج شد تا دیگر تکه های وجودم را یابد. گرمای اتاق چشمم را آزار میداد و سرمایش به یخهای انگشتانم فزونی میبخشید.
حس و حال من صبح شنبه، بیدار شده برای کلاس آنلاین
"Miya"
فکر کنید چهار نفر (تو همراه سه نفر دیگه که کاملا با هم غریبهاین)، گروگان گرفته شدی. میبرنتون توی محل های جداگانه و ازت میخوان انتخاب کنی:
1-یک نفر از سه نفر رو میکشی و خودت و اون دو نفر دیگه رو آزاد می کنی و به اون دو نفر دیگه هم گفته میشه که تو نجاتشون دادی.
2-خودت میمیری و اونا رو نجات میدی ولی به اونا گفته میشه بخاطر آدم فروشی مردی
3-گروگان میمونی تا پلیس بیاد (اگه بیاد) و قضیه رو حل کنه در حالی که هر اتفاقی ممکنه بیوفته در اون زمان
4-تصمیم رو میدی به یکی دیگه با پذیرش اینکه ممکنه خودت کشته بشی به انتخاب یکی دیگه