گاهی چنان در سکوت غوطه میخورم که نمیدانم کلمات را کجا جا گذاشتهام! حتی در ذهنم هم نمیتوانم آنطور که میخواهم با خودم حرف بزنم. آدمی که تنهاست جز خود کسی را ندارد برای حرف زدن، درد و دل کردن. آدم تنها اگر واژهها را گم کرده باشد چه کند؟! من گم کردهام! میان نوشتهها، کتابها، فیلمها و حتی در خیابانها و لبهای پیوسته در حرکت آدمها به دنبال واژهها میگردم! بارها در گذشتهام کندو کو کردهام که کدامین اتفاق بوده است که من بعد از آن نتوانستم واژه پیدا کنم برای حرف زدن! کجا بوده است که وازههای قطار شده در ذهنم آنقدر در ذهنم و قلبم ماند که فاسد شده و حالا نمیتوانم پیدایشان کنم! چند بار واژههای درست را یافتهام، توانستهام ادا کنم اما در چشمان آدمها، در رفتارشان ندیدهام که درکش کنند! انگار من غلط یافتهام، غلط گفتهام!
آدم هر چه بیشتر نتواند واژه پیدا کند، حرف بزند، در تنهایی غوطه میخورد و منزوی میشود! آدم تنهای منزوی خود را در کتابها و فیلمها با قهوههای تلخ کافهها گم میکند تا از یاد ببرد واژههایش را گم کرده و اگر چیزی برای گفتن دارد، قلبی برای شنیدن ندارد! که اگر گوشها بشنوند اما قلبها نشنوند و نفهمند چه حاصل از گفتن! آدمی چنین جایی میرسد که یا روزه سکوتش را به کاغذ پارهها باز میکند که شاید بعد از مرگش او را کسی بیابد و بخواند یا مانند مرد در «شبهای روشن» یک شبی چشمان منتظر و قلبی شنوا مییابد که از آن پس تنها میخواهد با او سخن کند، واژهها را از شرق و غرب بچیند و فهمیده شدن را در چشمان او بیاید. آنجاست که او شِفا مییابد، فهمیده شدن شِفادهنده بسیار دردهاست. اگر روزی بیاید و آن تجلی دیده شدن و خوانده شدن را از او بگیرد، او خواهد مُرد! چراکه او دیگر نمیتواند به سکوت خود برگردد، سکوتش را همهی صداهای خنده و کلمات او پر میکند. او دیگر به قبل از او برنمیگردد. شاید باید کسی مانند او را بیابد، اما همین جمله خود میگوید که کسی «مانند او» یافتن! مگر چند نفر مانند او تو را میفهمند! تو او را میخواهی!
آدمی که واژههایش را با کسی پیدا کرده، با از دست دادن او نه واژهها که خود را گم میکند، گم کردنی که دیگر واژهها توان پیدا کردنش را ندارند!