من میدانستم که شما عزیز دل، دوستم ندارید.
ولی نمیدانم چرا هرروز و شب، درمورد شما با خدا حرف میزدم.
التماس میکردم که مهر من در دل شما بیوفتد!
میدانستم حرفهایم همهـشان شدنی نیستند و برای شما جز چندی پَرت و پلا!
امّا همین پرت و پلاهایم، همین حرف های بی ارزش و خنده دارم، چنان اشک هایم را سرازیر میکردند در پیش خدا، چنان بغضم میشکست آن هم در نزد خدا، که هرچقدر برای شما بگویم باز هم نمیتوانید باور و درکشان کنید.