مبینا:)·۵ ساعت پیش#نامه_هَفتادوهَفتم✉️:[ پنجشنبه ۱ آذر / پائیزِ ۱۴۰۳]ساعت ”۱۵:۴۰ هستش.ساعت ”۱۵:۴۰ هستش.ابرهای تو آسمون یجوری پهن شدن که بالا سر خورشید قرار گرفتن.چند تا از کبوترا…
مبینا:)درنامـهای به تو که نمیخوانی·۳ روز پیش#نامه_هَفتادوششم✉️:[ یکشنبه ۲۷ آبان / پائیزِ ۱۴۰۳ ]امروز ، از پنجره دانشگاه دارم بیرون رو نگاه میکنم. به آسمون!ساعت حوالیِ ”۱۶:۴۰ هستش. خورشیدی که در حال غروب…
مبینا:)·۵ روز پیش#نامه_هَفتادوپَنجم✉️:دیشب نزدیکای صبح، حوالیِ ساعتِ ۳ بود.داشتم واسه اذان صبح ، وضو میگرفتم که حس کردم سنگِ کوچیکی به شیشهٔ پنجرهٔ اتاقم تقهای زد. با تعجب و با…
مبینا:)·۶ روز پیش#نامه_هَفتادوچهارم✉️:آنروز را یادت هست؟عصر روز سه شنبه بود و ساعت هم حوالیِ ”۱۸:۳۰! با چمدانِ سرمهای رنگت ، همانی که روز تولدت برایت خریده بودم! با پالتویی به…
مبینا:)·۱۷ روز پیشنامه_هفتادویِکم✉️من نمیدونم باید چی بنویسم!ولی اینو میدونم که چند روز پیش داشتم ، وسایل اتاقمو که مرتب میکردم ، یک دفتر یادداشتِ آبی رنگی رو پیدا کردم که تو…
مبینا:)·۲۱ روز پیشاولین روز دانشگاه🎒:)سلام به همگی 🪻!امیدوارم که حال دلتون خوب باشه و پائیزتون به کام. همونطور که میدونید من سال ۱۴۰۲ اولین کنکورمو در تیرماه دادم. ولی متاسفانه…
مبینا:)·۱ ماه پیشداریوش🧢🍂داریوش!یاور همیشه مؤمن!تو بالأخره تونستی واسه تَرسِت غلبه بکنی امّا، با مرگِ عزیزترین و صمیمی ترین رفیقت، «کاظم» ! مخالفت کردن به ازدواج د…
مبینا:)·۳ ماه پیشقسمت جدید از رمانِ جدیدم📕📖🖊بخشی از این داستان:+ من دوست دارم!چرا نمیفهمی اینووو! – حرف مفتهههه! میفهمی؟! همش حرف مفتهه.داری دروغ میگی. میخوای بازم اذیتم کنی.میخوا…
مبینا:)·۴ ماه پیش[ یک عاشقِ لوتی مرام ]چهار ماه پیش بود!قضیهٔ عاشق شدناشون رو تقریباً دیگه اهل محل هم میدونستن.فکر کنم تنها کسی که از قضیه این دو نفر یعنی ( همایون و ریحان ) در ج…
مبینا:)·۴ ماه پیش[ وقتی عشق را ملاقات کردم🤍 ]ساعت حوالیِ ’’۱۸:۳۰ دقیقه عصر رو نشون میداد.هانیه روی موکت فرش دراز کشیده بود. موهای به رنگِ نسکافهایش، روی صورت و کتفِ چپـش ریخته شده بو…