ویرگول
ورودثبت نام
مبینا:)
مبینا:)«غریب را دِلِ سرگشته با وطن باشد🕊️!»
مبینا:)
مبینا:)
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

بعد از چند ماه، سلام.

بدنِ کوفته و تب دارش را روی تخت کشید. لحافی را که تا سر بالا کشیده بود ، با دست کناری انداخت و سعی کرد به خاطر سرگیجه و سردردی که سراغش آمده، کمی بنشیند تا حالش مساعد شود. دستی به صورت عرق کردهاش که حاصل تبِ شبانه ای ایست سراغش آمده کشید و با گرفتن عسلی کنار تختش ، بلند شد و ایستاد. نگاهی به اتاقش انداخت. گرم بود. کمی پرده پنجره را کناری کشید و لای کمی از پنجره را باز کرد تا بلکه هوای شهریور ماه که روبه اتمام است، اتاق را عوض کند.

به سمت آشپزخانه قدم برداشت. حوصله رفتن به سرویس بهداشتی را نداشت تا آنجا دست و صورتش را بشوید. به همین شستن دست هایش در درون ظرفشویی آشپزخانه کفایت کرد. از آبچکانِ ظرفشویی یک بشقاب چینیِ گل سرخ قدیمی را که یادگار خانه خانوم جون بود، برداشت. به سمت یخچال رفت و چند عدد نارنگی تازه رسیدهای که دیروز پدر خریده بود برایش را برداشت و روی بشقاب گذاشت. بعد از شستن آنها، بشقاب را روی میز گذاشت و صندلی کنار میز را کشید و نشست. یکی از نارنگی های تازه و رسیده را برداشت و شروع به پوست کندنش شد. یکی از نارنگی هارا از دیگری جدا کرد و داخل دهانش گذاشت. طعم ترش و تازهٔ نارنگی، باعث شد صورتش کمی جمع شود و لبخندی بر صورت بی روح و مریض احوالش ، بزند. از دوران کودکی همینگونه بود. اینطور خوردن نارنگی را خیلی دوست داشت. به گمانش خوردن نارنگیِ ترش و تازه، معنی آمدن پائیز است.

آری پاییز هرسال به قولش وفا میکند و می آید امّا تو، نه!

– ۱۱ شهریور ماهِ ۱۴۰۴

– مبینا علیپور

دوران کودکیماه
۲۳
۵
مبینا:)
مبینا:)
«غریب را دِلِ سرگشته با وطن باشد🕊️!»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید