[ به نام مرهمِ دلهایِ مرده...🤍 ]
- گوش کن ببین چی بهت میگم نَرمین!
من از این ادا اطوارایی که درمیاری و به قولی میخوای توجه نشون بدی ، بدم میااد. میفهمی؟!
هم من و هم تو خوب میدونیم که ازدواج کردنمون ، واسه خاطر یک چیز بود.
اصلا این ازدواج صوریه حالا فهمیدی یا نهههه؟!
(با دادی که آخر حرفاش زد ، چادر سفیدمو بغلم کردم و با بغضی که اختیارش دست خودم نبود، گفتم)
+: آره راست میگی!
من همهٔ عواقب کاری که کردم رو قبول دارم.
ولی تو نمیتونی منِ تازه عروس رو که همین امروز ، روز عقدمون بود رو توی این خونه تنها بذاری و سه ماه بذاری و بری؟!
نمیتونی ماهان!
(حرفام که تموم شد ، پوزخندی زد و جلوی آینهٔ قدیِ توی هال ایستاد و کتـش رو مرتب کرد.
برگشت طرفم و با لحن سردی گفت)
-: من میرم و تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
بار آخرت باشه که واسه من تعیین و تکلیف میکنی ، شنیدی چی گفتم؟!
(با ترس و لرز ، سری تکون دادم و در بیرون رو باز کرد و از پنجره دیدم که توی حیاط ، یک شاخه گُلِ شقایقی که دستم بود و با بیرحمی وقتی پا به حیاط این خونه گذاشتم ، پرتش کرده بود زمین زیر پاش لِه کرد و با کفشِ گرون قیمتش گوشهای از حیاط پرت کرد.
با بغض داشتم مثلاً گُلِ روز عقدم رو نگاه میکردم که با صدای محکم بسته شدن درِ حیاط شونههام پرید!
کنار پنجرهٔ پذیرایی که روبه حیاط داشت، نشستم و با بغض و گریه هم به آیندهٔ نامعلومی که در پیش داشتم فکر کردم و هم به غیبت چند ماههٔ ماهان...)
روایتِ: #هفت_دقیقه_تا_عشق🤍🦋
به قلمِ: #میم_عین🌱