در اتاق مشغول زدن تستـهای ِ فنون بودم . چند دقیقهای خواستم کمی استراحت بکنم ، برای همین از روی صندلی بلند شدم و به سوی کتابخانهام رفتم . قسمت ِ راست کتابخانه ، کتاب های ِ شاعران ایرانی بود . شانسی یک کتاب را برداشتم و روی تخت نشستم .
کتاب را که باز کردم ، دیدم یک پاکت نامه ٔ قدیمی دیده می شود . اهمیتی ندادم و آن را بر روی میز گذاشتم . بعد از کمی مطالعه ، هوس قدم زدن در هوای ِ بارانی ِ تهران بر سرم زد . حاضر و آماده از خانه بیرون زدم . همین که پا در کوچه گذاشتم ، کفش هایم خیس شدند . لبخندی از دیدن این صحنه بر لب آوردم و راهی ِ یک قهوهخانه ٔ مدرن ، در نزدیکی خانه شدم . بعد از داخل شدن به آنجا و سفارش دادنِ یک قهوه ، ناگهان یاد سوگ ِ از دست دادنِ پدربزرگم را به یاد آوردم . چه روز بدی بود آن روز !
بیخیال ، سری تکان دادم و به گارسونی که فنجان قهوه را بر روی سینی گذاشته بود و می آورد ، نگاه کردم .
گارسون فنجان قهوه را از روی سینی برداشت و مقابلم قرار داد .
عطر قهوه چنان مرا مست کرد که ناخودآگاه چشمانم را بستم .
چشمانم را گشودم و فنجان قهوه را بر دست گرفتم و همزمان با نوشیدن قهوه به بیرون از اینجا نگاه کردم . چشم از بیرون گرفتم و گردنبند ِ مرغ آمینم را در دست فشردم . گردنبند مرغ آمین برایم یادآورِ روزهای خوشیـست که دیگر هرگز برگشتنی نیست .
#یادِ_ایامی_که_دیگر_نیست_بخیر🤍
#میم_عین❄️