مبینا:)
مبینا:)
خواندن ۱ دقیقه·۳ ماه پیش

قسمت جدید از رمانِ جدیدم📕

📖🖊بخشی از این داستان:

+ من دوست دارم!

چرا نمی‌فهمی اینووو!

– حرف مفتهههه! میفهمی؟! همش حرف مفتهه.

داری دروغ میگی. میخوای بازم اذیتم کنی.

میخوای بازم من و توی انباریِ حیاط، که چراغش شکسته و تاریکه تاریک هستش زندونی‌ـم بکنی.

میخوای تنها ولم کنی و بری پِیِ خوشگذرونیت.

تو یادت رفته امّا من نه!

من یادم نرفته وقتی اونشب، اونشبی که داشت بارون میومد و هوا سرد بود.

بدون هیچ دلیلی ، بدون هیچ توضیحی منو کشون کشون بُردی تو اون انباری و با چوبی که یه گوشه‌ای از انباری افتاده بود برداشتی و کتکم زدی.

ماهان من هنوز یادم نرفته اونشب و!

اونشب نحس یادم نرفته که رفتی و برنگشتی!

هیچ میدونستی چجوری از اون انباریِ منفور شده نجات پیدا کردم؟ هه! نبایدم بدونی جناب مطلق! رئیس شرکتِ معروف مطلق!

چون تو فقط فکر و ذکرت یچیز دیگه‌ـست.

از اولشم نباید اون روز میدیدمت و میومدم پیشت...


روایتِ: #هفت_دقیقه_تا_عشق🤍🦋

به قلمِ: #مبینا_ع🌱/ #کپی_حرام🚫

دختری که نوشتن براش شده مسکن دردهاش🧡؛)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید