📖🖊بخشی از این داستان:
+ من دوست دارم!
چرا نمیفهمی اینووو!
– حرف مفتهههه! میفهمی؟! همش حرف مفتهه.
داری دروغ میگی. میخوای بازم اذیتم کنی.
میخوای بازم من و توی انباریِ حیاط، که چراغش شکسته و تاریکه تاریک هستش زندونیـم بکنی.
میخوای تنها ولم کنی و بری پِیِ خوشگذرونیت.
تو یادت رفته امّا من نه!
من یادم نرفته وقتی اونشب، اونشبی که داشت بارون میومد و هوا سرد بود.
بدون هیچ دلیلی ، بدون هیچ توضیحی منو کشون کشون بُردی تو اون انباری و با چوبی که یه گوشهای از انباری افتاده بود برداشتی و کتکم زدی.
ماهان من هنوز یادم نرفته اونشب و!
اونشب نحس یادم نرفته که رفتی و برنگشتی!
هیچ میدونستی چجوری از اون انباریِ منفور شده نجات پیدا کردم؟ هه! نبایدم بدونی جناب مطلق! رئیس شرکتِ معروف مطلق!
چون تو فقط فکر و ذکرت یچیز دیگهـست.
از اولشم نباید اون روز میدیدمت و میومدم پیشت...
روایتِ: #هفت_دقیقه_تا_عشق🤍🦋
به قلمِ: #مبینا_ع🌱/ #کپی_حرام🚫