[ سه شنبه ۲۰ آذر / پائیزِ ۱۴۰۳ ]
هوایِ امروز نسبت به چند روز قبل، یکمی گرمتر هستش.
تبریزه دیگه! از اولش هم آب و هواش معلوم نبود چی به چیه!
امروز دیر رسیدم به دانشگاه و خداروشکر استاد چیزی در این باره نگفت و اجازهٔ ورود به کلاس رو بِهِم داد.
از وقتی که توی دانشگاه همه قهوه و نسکافه خور شدن ، منم هَوَس این نوع نوشیدنی هارو هم کردم!
آسمون ، کمی آبیه! البته هنوز ابرهاش نیستن و باعث میشه آسمون لذت بخش نباشه برام.
جلویِ اجاق گاز ایستادم و دارم به درونِ قهوه جوشِ مسی رنگ نگاه میکنم.
قهوه، کمکم در حال آماده شدنِ!
یکی از فنچانـهایی که طرحِ گُلِ سُرخِ قدیمی داره رو از کابینت بیرون میارم.
با دستمالِ نمداری، دستهٔ قهوه جوشِ مسی رنگ رو برمیدارم و آروم قهوهٔ داخلِ قهوه جوش رو توی فنچانِ گل سرخم میریزم. بازم مثل همیشه با بوی قهوه مَست میشم و روبروی پنجرهٔ اتاق می ایستم، وَ به شهری که دود و آلودگی اونو پوشونده ، نگاه میکنم.
نمیدونم چرا ولی این موقع از ظهر ، منو میبره به یکی از رمانـهای خانمِ زینب عامل!
دقیقا داستانِ ساقی و آراز!
رسماً دیوونه شدم، نه؟!
ای وای دیدی چیشد؟؟ پاک یادم رفت بازم برات نامه بنویسم!
ای داد بیداد! این چند روز ، هوش و حواس درست و حسابی برام باقی نمونده!
چند روز دیگه تولدته!
دقیقاً ۲۸ آذرماه! دیدی هنوزم فراموش نکردم!
درست برعکس تو...
#نامه_هایم✉️
#راپونـزل🧸🍂
#کپی_حرام🚫