مبینا:)
مبینا:)
خواندن ۱ دقیقه·۱۷ روز پیش

#نامه_هَشتادوششم✉️:

با دستایی که دو تا شاخه گُلِ یاسمنِ بنفش تو دستم بودن، به سرعت خودمو به اتوبوسی که قصد حرکت داشت، رسوندم و با گرفتن دستهٔ نارنجی رنگی که حالا کمی سیاه شده بود، پله هارو بالا اومدم و خودمو به داخل کشیدم.

نگاهی به اطرافِ اتوبوس انداختم و با پیدا کردن یک صندلی خالی کنار پنجره، لبخند مهمون صورتِ سرد و قرمز رنگم شد.

روی صندلی نشستم. با دست راستم، شال گردن قرمز رنگِ کاموایی‌ـمو کمی پایین کشیدم و دستی به صورتِ یخ زده‌ام که حالا قرمز شده بود کشیدم.

با دست چپ‌ـَم، عینکِ مشکی رنگِ طبی‌ـمو از صورتم برداشتم و با شال گردنِ قرمز رنگِ کاموایی‌ـم ، شیشه‌ هایِ بخار گرفته‌ـشو پاک کردم و بعد به چشمام زدم.

از پنجره، بیرون رو نگاه میکردم. هوا سرد بود و داشت برف میبارید. با دیدن دونه های ریز برف، لبخندی زدم. چقدر حس خوبی بهم میدادن.

با صدایِ گوشیم که خبر از اومدن پیامک رو میداد ، از توی کیفم برداشتم و بازِش کردم. وارد پیامک‌ـها که شدم، دیدم از مامانم پیامک اومده!

پیام رو باز کردم و متن رو خوندم. با خوندنش انگار تازه متوجه خودم و گل‌ـهایِ یاسمنی که خریده بودم، شدم.

مامان نوشته بود:« بازم رفتی دو تا شاخه گُلِ یاسمنِ بنفش خریدی و با اتوبوس، داری میری سمت قبرستون؟!

میخوای بری با دیدن قَبرِش ، تموم خاطراتی که داشتین، برات زنده بشه و گریه امونت رو بِبُره؟!

برگرد خونه مامان جان! انقدر دلت رو عذاب نده. بخدا اگه اونم بود راضی نبود تو اینجوری خونِ دل بخوری و هر روز پَرپَر بشی...!»

#نامه_هایم✉️

#راپونـزل🧸❄️

#کپی_حرام🚫

رنگ
«غریب را دِلِ سرگشته با وطن باشد🕊️!»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید