آنروز را یادت هست؟
عصر روز سه شنبه بود و ساعت هم حوالیِ ”۱۸:۳۰! با چمدانِ سرمهای رنگت ، همانی که روز تولدت برایت خریده بودم! با پالتویی به رنگ طوسی بر تن داشته بودی و یک شال گردنِ مشکی رنگ هم بر گردنت! مضطرب بودی!
آخر داشتی چند باری اطرافت را نگاه میکردی.
کلافه بودی! با دستِ راستت چند باری بر موهایت دست کشیدی.
همین که خواستی پشت سرت را نگاهی بیاندازی، صدای زنی که تایم های پرواز را اعلام میکند ، پرواز تو را هم اعلام کرد.
با شنیدن نام پروازت ، سرم سوت کشید! باورم نمیشد که مقصدی که در پیش داری ، خارج از ایران باشد.
آن هم کجا؟! برلین!
همانطور مات و مبهوت ایستاده بودم که احساس کردم تو از میان چشمهایم گذر کردی و سوار بر هواپیما شدی.
من را ندیدی آنروز، امّا من تو را از پشتِ آن ستونی که وسط فرودگاه بود ، ایستاده بودم و رفتنِ تو را با قلبی دردناک و بغضی همانند تیغی که بر گلویم فرو می رود ، نگاه میکردم.
میدانستم این رفتنت، برگشتی نخواهد داشت. ولی باز هم من بعد چند سال ، هنوز عصر سه شنبه ها در همان ساعتی که رفته بودی ، به فرودگاه می آیم تا شاید نگاه آشنایی که چندین سال است
چشمهایم و قلبم، منتظر و دلتنگش هستن ، آخر به وطنش باز گردد.
#نامه_هایم✉️
(#مبینا_علیپور) #راپونـزل🧸🍂
#کپی_حرام🚫