ویرگول
ورودثبت نام
Mo.Mahdi.Gh
Mo.Mahdi.Gh
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

تغییر


در نوشته قبلیم از دبستان و اوضاع و شرایطش برایتان تعریف کردم. از شلوغی، زد و خوردها، آمبولانس و خروجی‌هایی که نصیبش شد. سرنوشت خودم را تعریف نکردم اما!

پیش دبستانی بودم که پدرم آمد تا یک زنگ زودتر من را به خانه ببرد. دلیلش را درست و حسابی بخاطر نمی‌آورم ولی احتمالا مثل همیشه مهمانی چیزی پیش‌رو بوده است. جزئیات بیشتر توی ذهنم می‌گوید که من درست مثل کودکی که جای خودش را خیس کرده باشد گوشه حیاط ایستاده بودم و دعوای توی حیاط را نگاه می‌کردم. پدرم بعدها گفت که مثل یک تکه چوب خشکم زده بود. می‌گفت چند باری صدایت زدم و تکانت دادم تا هوشیار شدی. خودم اما چیزی به یاد نمی‌آورم. تا بحال دعوا ندیده بودم. گفتم که خانواده شلوغی نداشتیم و از دیدن آن همه آدم مات و مبهوت بودم. مهمانی جایش را به باشکاه ورزشی داد. کاراته بخش جدیدی بود که برای دفاع از خودم انتخاب کردم. خلاصه چهار سال کاراته هم این شد که در طی این هفت سال حتی زخمی هم نشدم. می‌گویم چهار سال کاراته چون از سال پنجم دیگر وقت‌های خالیم را کتاب‌های تست و امثالهم پر کردند. نتیجه‌اش این شد که سال ششم تمامی مدارس خاص تهران اعم از علامه‌حلی و نمونه دولتی و البرز و... را قبول شدم.

بعدا باید یک‌بار به تفصیل برایتان تعریف کنم که چرا از بین همه این‌ها نمونه دولتی را انتخاب کردم. سه سال دوره اولم در همان مدرسه سپری شد و برای سه سال دوم، همان آش و همان کاسه...

کلاس دهم که بودم سالی دوبار نوبتمان می‌شد سفره غذا را پاک کنیم. مدرسه‌مان تا ساعت چهار بود . مجبور بودیم با خودمان ناهار ببریم مدرسه. البته من اینقدر در پایگاه مطالعاتی می‌ماندم که اگر مدرسه اجازه می‌داد شام را هم با خودم می‌بردم! بالاخره یک روزی نوبتم شد. این یعنی آن زنگ که فیزیک بود و از قضا تنها مبحثی که با کتاب تجربی‌ها مشترک نبود را از دست دادم. ریاضی خوانده‌های نظام جدید اسم چرخه کارنو در مبحث ترمودینامک به گوششان خورده است. از شانس بد من چرخه کارنو افتاده بود در همان زنگی که من مشغول پاک کردن سفره بودم. بقیه بچه‌ها چرخه را پای تخته و من آن را کف سفره می‌دیدم. سرتان را درد نیاورم که چقدر بدبختی کشیدم که بالاخره خودم را روز امتحانش با آمادگی نصفه و نیمه به نمره هفده برسانم. همه کلاس دلشان برایم می‌سوخت و می‌دیدند چطور مثل اسفند روی آتش بالا و پایین می‌پریدم و شب و روزم را یکی کرده بودم تا مطلب را بفهمم _هنوز هم بعد از دوسال کامل متوجهش نشدم_ معلممان هم متوجه سعی و تلاش‌هایم شده بود اما نمیدانم چرا هیچ کمکی به من نمی‌کرد. روزی که برگه‌ها را پخش کرد را دقیق به یاد دارم.

بالای سرم ایستاد-با اینکه میانگین نمرات در کلاس بین پانزده تا هفده بود- برگه را گذاشت روی میزم. احساس فشار روی شانه چپم باعث شد تا برگردم و به صورتش نگاه کنم. دستش روی شانه‌ام بود و همانطوری که باعصبانیت نگاهم می‌کرد. گفت که این همه سعی و تلاش کردی وقتت را گذاشتی برای مطلبی که حدودا هزار سال پیش اثبات شده و آخرش هم بعد از هزار سال هفده شدی؟!


من انگاری که یک سطل آب یخ رویم ریخته باشند، خیره معلم را نگاه کردم و یک نفس عمیق کشیدم. همان روز با خودم تصمیم گرفتم که وقتم را برای علمی خرج نکنم که هزار سال پیش تایید شده است. وقتم را برای علم نو و به‌روز بگذارم. زنگ بعدش کلاس سوادرسانه‌ای داشتیم. معلمش آدم بداخلاقی بود اما آنقدر این درس برایم جدید بود که...

فکرهای من در آن یک ماه باعث شد فردا بجای اینکه سر کلاس کامپیوتر یا مهندسی پزشکی یک دانشگاه نامعلوم نشسته باشم، درگیر کلاس فلسفه هنر دانشگاه صدا و سیما برای رشته کارگردانی باشم.


دانشگاه صدا و سیماصداوسیماکنکورفیزیکترمودینامیک
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید