مطمئنم اگر تک تک سلولهای خاکستری و هر رنگ دیگر سه تا هفت سالگی ذهنم را بگردید؛ هیچ پلان يا حتي فريمي از خداحافظی کردن مهمانهایمان دم در وجود ندارد. بجای آنها پر است از احساس غليظي بزاق و دويدن تا دستشويي. دوست نداشتم مهمانهايمان بروند. دوست داشتم براي يک ساعت هم که شده بيشتر بمانند. اصلا هم مهم نبود که مهمان يک هفته است خانهمان خوابيده يا فقط آمده چاي بخورد. اولش قيافهام مثل فرشتهها ميشد. بعد وارد بهانه گیری و نق زدن میشدم. هیچوقت این مراحل مشکلگشا نبودند. نه این که مشکل از دم دستی بودن استراتژي باشد. حتی گریههای شدید و استفراغ بعدش هم کارساز نبود. مهمانها میرفتند و من به این بهانه که لباس کار همراهش نيست و فردا از کار مستقيم ميآيد خانهمان آرام ميشدم. البته که هيچ وقت نيامدند. بزرگتر که شدم اين احساس را در انتهاي اردوهاي چند روزه داشتم. اما از آنجايي که براي ضعيف شدن معدهام دارو مصرف ميکردم و مثلا بزرگ شده بودم، همه ي آن داد و بيدادها در حلقه بستن اشک خلاصه ميشد. سعي ميکردم با حرکات پلکم اشک را طوري قايم کنم. آخرين روز مدرسه راهنمايي و آخرين روز مطالعه کنکورم هم همينطوري شدم. آن روز اما ديگر پلکهايم همراهيام نکردند که قطره اشک چکه نکند روي گونههايم. من گريه کردم...
چند ماهي بود اين حس را نداشتم. بعد از کنکور و بخاطر کرونا. ديگر نه مهماني درکار بود و نه اردويي. انگار کمکم داشت طعم تلخ خداحافظي يادم ميرفت تا مرحله سوم المپياد شروع شد. من از آن دسته آدمهايي هستم که دوست ندارم هيچ وقت يک برنامه چند روزه مثل اردو يا سفر شروع بشود. هميشه دوست دارم در انتظار قبلش باقي بمانم و هي روزها را بشمارم. به محض اينکه اردو شروع بشود همه چيز سرعت ميگيرد و چند برابر ميشود. مثلا نماز ظهر دوم را که ميخواني ميبيني که اي دل غافل! بايد بعد از نماز وسايلت را جمع کني و اردو شش روزه را وداع بگويي. در مورد المپياد هم قضيه صدق ميکرد. درست است که از چند روز قبل از حضور بچهها ديگر خانه نميرفتم و گويا اردوي برايم شروع شده بود. اما همان را هم دوست نداشتم!
گفتم که المپياد دوباره اين حس را در من زنده کرد. اينقدر در طول اردو کار سرم ريخته بود که نميدانستم ساعت چند است. فقط هر چند ساعت يک نفر ميآمد و ميگفت با آقاي رضايي کار دارم. اين يعني که بايد برويم و از صندوق ماشينش هر چه غذا هست خالي کنيم. همه کارهاي اين شکلي باعث شدند اصلا نفهمم تقويم کي دارد روز اخر را نشان ميدهد. بعد از ناهار که فهميدم بايد ويديو ضبط کنم تازه شستم خبر دار شد که زهي خيال باطل. مگر ميشود احساس گريه تابم دهد؟ قرار شد با يکي از خانمها برويم و آيتم خداحافظي بچهها را ضبط کنيم. کلمه خداحافظي را که شنيدم، دلم لرزيد. بغض زير گلويم را گرفت. در طراحي ايده هم تا جايي که توانستم رو به تخته و پشت به خانم رو به تخته ايستادم تا بغضم را نبيند. لوکيشن فيلمبرداري اما جايي بود که اذيتم ميکرد. اتاق شيشهاي کوچکي پر از چمدانهاي درهم رنگي رنگي که خودم بايد ميزانسنش را ميچيدم. با جابجايي هر چمدان انگار يک نفر توي چاله دلم سقوط ميکرد. مثل همان اتفاقي که دست جمعي با شرکت کنندهها دو سه روز قبلش در برنامه سيمآخر رشيدپور ديديم. من در طول مصاحبه با بچهها هي نفس عميق ميکشيدم. هي زل ميزدم به مانيتور که اگر هم چکه کرد بگويم بخاطر زياد نگاه کردن به مانتيور است. بندهخدا خانم مصاحبه کننده هي برميگشت تا با من شرايط را چک کند و من زل زده به مانتيور جوابش را با طمانينه ميدادم تا مبادا اشکم را ببيند.
ضبط و مصاحبه و همه ي اينها به خير و خوشي تمام شد اما من ديگر نميتوانستم خودم را کنترل کنم. يکي يکي همه داشتند ميرفتند. قژقژ صداي چمدانهايشان ترکيب شده بود با جملاتي از قبيل خداحافظ اقاي... خداحافظ.... ميآمدند جلو ميگفتند حلالمان کنيد خيلي اذيتتان کرديد. من را بگويي... بغض زيرگلو به جوش و خروش افتاده بود. حاضرم خروشش را با تمام رودها مقايسه کنيد تا ببينيد اين بغض من بود که همه را شکست ميداد. رفتند و چند نفري ماندند. ميخواستم با اسنپ برگردم. اما يک نفر با موتور برميگشت. اصابت باد با چشمان يک آدم عينکي که عينکش را اشتباهي در کيفش گذاشته بهانه خوبيست براي اينکه بتوانم تا خانه گريه کنم. دوست نداشتم من بروم، کيفم را بيندازم روي شونم و بعد بگويم خانمها اگر خوبي بدي چيزي ديديد حلال کنيد و بعد هم آنها بگويند که شما حلال کنيد و از اينجور داستانا. دوست داشتم آنها بروند و من ميزبان باشم. ولي نميخواستم بهانه موتور به همين مفتي از چنگم برود.
در راه برگشت ساکتتر از هميشه بودم و اين شعر مهستي توي ذهنم پخش ميشد که((از آشيون دل کندن و رفتن که آسون نيست)):