ویرگول
ورودثبت نام
Mo.Mahdi.Gh
Mo.Mahdi.Gh
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

دزد آشنا (نسخه کامل)

آمد؛ زد و رفت. انگار در کسري از ثانيه اتفاق افتاده بود.داشتم با تلفنم صحبت ميکردم که خشکم زد.

سر کوچه بودم. يک کيف بزرگ چرم قهوه اي از آنهايي که اساتيد دانشگاه با خودشان سر کلاس مي آورند در دست چپم بود و در دست ديگر گوشي را نزديک گوشم کرده بودم تا با يکي از دوستانم صحبت کنم. کيف را خودم نخريده بودم. هنوز آنقدرها وضعم خوب نشده که بتوانم يک کيف چرم به اين گراني بخرم. هديه آورده اند برايم. من هم براي اينکه کيف بيشتر ديده شود و دلم غنج رود؛ چند متري جلوتر از مقصد هميشگيم از تاکسي پياده شدم تا از شلوغي پارک رد شوم و همه اهالي محل که معمولا در اين ساعت در پارک جمع شده اند کيفم را ببينند. يکي دو سالي هست حضورم در محله بخاطر کنکور و دغدغه هاي کاري کمتر شده. اصال يک سري هايشان ديگر من را با فريم جديد عينکم و ريش و سيبيل نمي شناسند. اما دروازه ي ورودي براي مرور خاطرات گذشته هيچ کدام از آنها نبودند. من رفيقي دارم به اسم مهدي که از قبل از ابتدايي همديگر را مي شناسيم. چون مادرهايمان مشترکا در يک نیمکت توی یک کلاس مي نشستند. آشنايي ما ريشه دار تر ازاين حرفاست. مادربزرگ هايمان توي يک پياده رو سبزي پاک مي کردند. بعد از ابتدايي، مدرسه مان جدا شد و من توي يک مدرسه خاص درس خواندم و او همچنان در همين مدرسه عادي محلمان ادامه تحصيل داد، اما هر وقت هرجا در تاريکي يا خلوتي خفتم مي کردند تا نام مهدي را مي آوردم مي فهميدند که از خودشان هستم و با جمله هميشگي (( داداش شرمنده بجا نيوردم)) رهايم مي کردند.

مهدي بعد از دبيرستان زده بود در کار دزدي؛ از مهدي، عباسي و از ما رقاصي. با خودي ها اما کاري نداشت. کلا آدم با معرفتي بود. يکبار يادم است يکي از همان هايي که گفتم در تاريکي رو به روي پارک کمي پايين تر از مدرسه ابتداييمان خفتم کرده بود و کوله پشتي ام را مي خواست. هر چقدر آدرس دادم که من بچه فلان کوچه هستم رفيق فلاني؛ گوشش بدهکار نبود. تا اينکه ديدم مهدي با موتور رد شد و چند متري بالاتر ترمز کرد. برگشت با غضب به خفتگير نگاه کرد و از من پرسيد که چرا او را به خفتگير معرفي نکردم. من کرده بودم اما. آنجا بود که فهميدم بايد لقب جديد که براي خودش انتخاب کرده است را هم مي گفتم. پسوند کافر اسمي بود که احتمالا تا هميشه کنار اسم مهدي مي ماند. مهدي کافر !

داشتم مي گفتم. سرکوچه رسيده بودم ، هر چقدر الو الو کردم فايده اي نداشت. چون موتوري آمده بود و در کسري از ثانيه گوشي را از کفم زده بود. کاپشنش را که ديدم شناختمش.مهدي بود ! خدا رو شکر بعد از نزديک به چهل سال هنوز خانه پدربزرگش عوض نشده بود. با پدربزرگشان زندگي مي کردند. چشم بسته خانه شان را پيدا ميکنم. زنگ را که زدم، پري خانم -مادر مهدي- آمد دم در. سر تا پايم را برانداز کرد. چادرش را سفت گرفته بود. ماسکم را که پايين دادم و شروع کردم به صحبت کردن، تازه من را شناخت. حق هم داشت بنده خدا. سه سالي بود که من را نديده بود و خدا مي داند که من چقدر در طي اين سه سال تغيير کرده ام. به داخل راهرو دعوتم کرد. از همان قديما هر وقت داخل راهرو مي رفتم، بوي ترکيب شده ي تند اکسيدان و چاي مي آمد. پري خانم آرايشگر بود. دوباره مثل قديما داخل خانه شد. بدون چادر اما با صندلي برگشت. چند سال پيش بهش گفته بودم که اينطوري راحت نيستم. اما هميشه با پوزخندي بهم مي گفت که من جاي مادر تو هستم. تو هم مثل مهدي پسر خودم! سرتان را درد نياورم بعد از خوش و بش کوتاهي، گفتم که مهدي گوشي ام را اشتباها قاپيده و رفته. دستي بر سرم کشيد و گفت که خواب است ولي بايد بيدار شود تا ديگر به خودي نزند. مهدي با پلاستيک مشکي پر از گوشي سر افکنده آمد و با کلي معذرت خواهي گفت که نمي دانم گوشي تو کدام است. خودت بردار و برو تا بيشتر از خجالت زده نشدم.

من اما بيشتر خجالت مي کشيدم. پري خانم همانطور ايستاده بود تا من از بين آن همه گوشي گران و مدل بالا که در پلاستيک بود؛ ارزان ترين را بردارم و از آنها خداحافظي کنم.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید