Mo.Mahdi.Gh
Mo.Mahdi.Gh
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

عینک و کلاه


داشتم می‌گفتم؛ المپیاد که آمد وسط زندگی، همه چیز را زیر و رو کرد. آدم‌های زندگی‌ام، طرز راه رفتن، وقت گذراندنم، خوابیدن یا به تعبیری دیگر نخوابیدنم، صدایم و از همه مهمتر رشته تحصیلی‌ام. جذاب‌ترین بخشش اما آدم‌هایش بودند. ظرف کمتر از شش ماه شماره صدوبیست نفر به مخاطبین گوشی‌ام اضافه شدند. دیگر اینستاگرام به‌جای خود!

اینکه می‌گویم آدم‌ها جذاب‌ترین بخشش بود بخاطر این بود که در این طیف که همه‌طور آدمی بود. پیر و جوان، زن و مرد، تحصیل کرده و دارای تحصیلات ابتدایی، در همه رشته‌ها و با کوله باری از تجربیات گوناگون. یکی از آن‌ها اما تاثیرگذاری بیشتری روی من داشت. تصمیم گرفتم در همان روزهای زمستانی که برای کنکور مطالعه می‌کنم، قید یک روز مطالعه را بزنم تا بروم و بگویم تمایل همکاری دارم. می‌گویم یک روز را تعطیل کنم چون آنقدر از خانه‌مان دور بود که باید کلا بی‌خیال آن روز می‌شدم. توصیه‌اش بیشتر به مطالعه بود تا به کار. اما من پافشاری می‌کردم که هر دو آن‌ها را می‌توانم با هم انجام دهم.


خلاصه سرتان را درد نیاورم. کنکور و نزدیک صد روز بعدش را باهم پشت سر گذاشتیم. تقریبا هر کاری که از دستم برمی‌آمد برای ایشان انجام می‌دادم اما از نکته اصلی یعنی مطالعه جا مانده بودم. یک شبی نشستم با خودم دودوتا چهارتا کردم و دیدم هزار و یک دلیل وجود دارد که این همکاری قطع بشود. یک دلیلش این بود که به همان حرف ابتداییش گوش کنم. خلاصه فردا صبحش عزمم را جذب کردم و گفتم که دیگر نمی‌توانم. افتادم به مطالعه کردن. از ناطور دشت تا 1984 ، درام‌بازی داوود مرادیان تا دوره‌های احسان عبدی‌پور. حالا این من بودم که داشتم به حرفش گوش می‌دادم و همزمان ناراحت بودم و ناراحت بود که دیگر با او همکاری نداشتم. هر از چندگاهی در واتس‌آپ فحشم می‌دهد!


یکی از فیلم‌های آموزشی کارگردانی را که تماشا می‌کردم می‌گفت باید برای مطالعه‌ی بیشتر به موزه‌ها، گالری‌ها و از این قبیل مکان‌ها بروید. همه چیز در کتاب‌ها خلاصه نشده‌اند. اولین قدمم را به سمت موزه سینما برداشتم. جایی در منتهی الیه شمال تهران، تجریش. با احتساب خط عوض کردن‌های داخل مترو و حدود 25 ایستگاهی که باید طی می‌کردم، یک ساعت و نیم طول می‌کشید تا به ایستگاه تجریش برسم. این مسیر طولانی چیز عجیبی برایم قلمداد نمی‌شد اما آن چیزی که باعث شد این متن را بنویسم اتفاق عجیبی بود که داخل مترو حادث شد.

نقشه مترو تهران
نقشه مترو تهران


با دقت تمام خط عوض کرده بودم. آخر این طور است که اگر یک لحظه حواست نباشد اشتباها بجای اینکه بروی شمال تهران، سر از جنوب تهران و بهشت زهرا در می‌آوری. میدان محمدیه خط عوض کردم به طرف تجریش. از آنجایی که ناطور دشت را دیروزش از انقلاب خریده بودم و مسیر مترو هم طولانی بود، هندزفری را در گوشم زدم، ارکستر شوپن را پخش کردم و چون تازه وارد واگن شده بودم و جا نبود، ایستاده بین دو واگن زیر نور مطالعه‌ام را ادامه دادم. چند ثانیه‌ای که گذشت، پسر حدودا هفده هجده ساله‌ای همانطور که به حالت نمی‌خیز بود؛ با دستش اشاره کرد که بجایش بنشینم. با خود گفتم احتمالا دلش به حالم سوخته که سرپا کتاب می‎خوانم. چون هندزفری تو گوشم بود و قطعا جوابش را نمی‌شنیدم، دستم را به نشانه تشکر روی سینه گذاشتم و سریع نشستم. صدای بوق بعدی قطار را که به سختی شنیدم، مرد مسنی که بغل دستم نشسته بود از قطار خارج شد و همان پسر بغل دستم نشست. بی‌اعتنا به خواندن کتاب ادامه دادم تا اینکه نگاه سنگینش را حس کردم. سرم که چرخاندم دیدم زل زده به کتاب و دارد جلدش را دقیق بالا و پایین می‌کند. سر و وضعش طوری نبود که بگویم فقیر است یا برای خرید کتاب مشکل دارد. دل را به دریا زدم. تا آمدم هندزفری را از گوشم بردارم؛ پیش دستی کرد و پرسید: برای چه انتشاراتی است؟ گفتم: فلان انتشارات. پرسید: شما در حوزه رسانه هم مطالعه دارید؟

کمی متعجب شدم. سرم را خاراندم. از او پرسیدم که نکند میخواهد در این زمینه کتابی بخرد. بعد هم به او پیشنهاد کردم که بهتر است اول در یک مسئله دقیق شود مثلا بگوید نشانه شناسی یا بازنمایی یا کلی اصطلاح دیگر و بعد در مورد هر کدام تحقیق و جستجو لازم را انجام بدهد. قیمت کتاب خیلی گران شده و نمی‌شود به همین راحتی‌ها کتاب خرید.

در طول توضیحاتم هیچ چیزی نمی‌گفت. نه وسط کلامم می‌پرید، نه رویش را برمی‌گرداند. فقط نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد. دیگر کم‌کم داشتم شک می‌کردم که گفت: نه؛ نمی‌خواهم کتابی در این حوزه بخرم! من انگاری یک سطل آب یخ رویم ریخته باشند، مات و مبهوت مانده بودم. سوال بعدی را که پرسید زبانم بند آمد. گفتم: آره با باشگاه سوادرسانه‌ای همکاری دارم. پارسال مدال گرفتم. بعدش تعریف کرد که دیروز داشته پیج باشگاه سوادرسانه‌ای را می‌دیده و عینک و کلاه داخل عکس پروفایلم برایش جذاب بوده و سر همین من را شناخته و بعدش هم جایش را به من داده.

عکسم...
عکسم...


حس عجیبی بود. سلبریتی درونم انگاری فعال شده باشد. تا آخر خط با پسر در مورد باشگاه سوادرسانه‌ای و المپیاد و این طور مسائل حرف زدیم باهم...

المپیاد سواد رسانه ایمتروسلبریتیعینکنوجوان
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید