ویرگول
ورودثبت نام
Mo.Mahdi.Gh
Mo.Mahdi.Gh
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

گذر

https://virgool.io/p/gtnm423otubj/edit


آنهایی که حداقل دو سال با من تعامل دارند، می‌دانند که چند اکانت مختلف گوگل در طی این مدت عوض کرده‌ام. دلیلش هرچه هست؛ من یک عالمه اکانت از دست رفته دارم. مثلا این سومین اکانت ویرگول من است. اکانت‌هایی که من دیگر برایشان من نیستم. این امر فقط در تعاملات مجازی خلاصه نمی‌شود. من در زندگی حقیقی نیز برای خودم دیگر من نیستم. غریبه‌ام انگار...

اولین نطفه‌‌اش را دقیق به یاد نمی‌آورم. اما با دیدن اعلامیه فوت مرحوم سعید جباری این قضیه برایم جدی شد. آمار خوانده‌ها می‌دانند قضیه نیاز به اثبات دارد و اگر نتوانی اثباتش کنی، قضیه رد می‌شود. هرچقدر هم که برایش زمان گذاشته باشی! فوت مرحوم رحیم‌پور اثبات این قضیه بود. بعدش هم چپ کردن اتوبوس خبرنگاران و خواب‌های آشفته‌ای که پیاپی می‌دیدم. من در بازی استوژیت هم درگیر مرگ بودم.... آِیا به غیر این است که لذت نبردن از ثانیه‌ها، طبیعت، وعده‌های غذایی، نواختن گیتار، تماشا کردن فوتبال و... یعنی مرگ؟! آیا این‌ها دلیل کافی بر متحرک بودن جسم و ساکن بودن روح من نیست؟!

مثل بازیگران ثابت تئاترهای کمدی، تعزیه‌خوان‌ها، تواشیح خوان‌ها و تا حدودی مداح‌ها مریضم. مریضی آنها این است که نمی‌توانند به راحتی کنش‌های احساسی خودشان را بروز دهند چون در حین اجراهایشان آن‌ را سرکوب کرده‌اند. علاجی هم ندارد این بیماری. چشم بسته می‌روی مثل یک تکه سنگ اجرا می‌کنی و فارغ از واکنش‌های تماشاگرت اجرا را به پایان می‌رسانی. اما بعدش چه؟ خارج از اجرا هم نمیتوانی درست و حسابی گریه کنی یا بخندی. آرنوفسکی هم در فیلم چشمه معتقد بود مرگ یک بیماری است. طرف ساده انگار ذهنم می‌گوید که با این تعاریف بیماری بازیگر تئاتر کمدی و... مرگ است. پس من هم دچار مرگ هستم.

به خودم که آمدم، من را مرده دیدم! خب حالا این مرده چه چیزهایی کم دارد؟! وصیت‌نامه، قبر، یک‌سری آدم که زیرتابوتش را بگیرند. تکلیف وصیتنامه و قبر را که مشخص کرده‌ام. اما من آدم که زیرتابوتم را بگیرند ندارم. حداقلش این است که کم دارم. مجلس ختم مرحوم رحیم‌پور را که از دست دادم ولی در هفتمش دیدم که چقدر آدم دارد برای اینکه کارش لنگ نماند! چقدر دوست و رفیق و شاگرد و مرید و مراد دارد که برایش راه می‌افتند و حلالیت می‌گیرند و دین‌هایش را ادا می‌کنند. من کجای این حلقه‌ام؟ آیا همه انسان‌های رسانه‌ای این شکلی خداحافظی می‌کنند. من در خانواده خلوتی زندگی می‌کنم و فکر نمی‌کنم خداحافظیم این شکلی باشد. مرحوم جباری هم همینطور.

تا آمدم که بی‌اعتنا از کنارش بگذرم و مثلا خودم را به قبولی دانشگاه و کارهای روزمره سرگرم کنم؛ آقای امامقلی هفتم مهر عکس دونفره‌شان را منتشر کرد و تولد سعید جباری را تبریک گفت. امروز هم که اعلامیه ترحیم یکی از بچه‌های ترم بالایی دانشگاه را در گروه بچه‌های دانشگاه دیدم؛ گویی روز از نو روزی از نو. آرنوفسکی و فیلم چشمه‌ هم که بماند...




سال گذشته همچنین روزهایی من داشتم می‌مردم. بدون تصوری درست یا غلطی از مرگ. با کمترین درد هم داشتم می‌مردم. انگار دستی آمد و گفت که انگار هنوز نفهمیدی مرگ چیست؟ فهیم بمیر! حالا من پس از گذشت یک سال در نقطه‌ای ایستاده‌ام که می‌گویم می‌شود زودتر من را با خودتان ببرید. من فهمیدم!

به قول عطار:

خوشا آن‌کس که پیش از مرگ میرد / دل و جان هرچه باشد ترک گیرد



شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید