قطعه زیر باکلام است. ولی برای آشنایی با تم داستان پیشنهاد میشود آن را قبل یا حین خواندن گوش کنید.
دسته فرمان را محکمتر میگیرم. جاده آنقدر شلوغ نیست. شب از نیمهشب گذشته و قلندر هم به رخت خواب رفته است. فقط تاریکی سیاه که به بنفشی میگراید. گونهایی که با نسیم سخن میگویند. سرعتی که با کروز کنترل، افسار گسیخته جاده را در مینوردد. جاده صاف بیپیچ خم است. عجیب است که خوابم نمیآید. شاید بخاطر ماهیست که در آسمان رنگ پاشیده و ماهی که همچون ماهی بر صندلی بغل من آرمیده.
به آرامی غزالی تیزپا بر صندلی شاگرد تکیه داده. امواج اقیانوس موهایش بر روی شانهاش گسیل برداشته. کمی صندلی را مایل کرده. در کهکشان چشمهایش میشود درنوردیده شدن بازتاب نور ماه را تماشا کرد. در لباس قشنگ کرمیاش همچون نور خورشید میدرخشد.
به هندسه اندامت فکر میکنم. به ادبیات رفتارت، کیمیای وجودت، اِعراب گذاری ابروهایت، جامعه شناسی جامعه گیسوانت و زیست زیستنت. برای من شیرینی شیرینتر از شیرین خسرو، برای تو مجنونم؛ مجنونتر از مجنون لیلی. اگر ویس شوی رامینت میشوم. رودابه شوی موهایم را سپید خواهم کرد. تهمینه طور طره میافشانی؟ تهمتن وار بازوبند میبندم. مثل شاخه نبات دلنشینی؟ حافظت میشوم. با نازنینی ناز میکنی؟ تاج میگذارم و «شهریار» میشوم. تو آیدا شو من مثل «بامداد» طلوع میکنم. سیمین سیمتن من باش «غربزدگی» یاد خواهم گرفت. نادره «نادر» میشوم اگر فرزانه باشی و بگذار مثل «علیه مفتاح» اسمت در گوگل نباشد، من که به خوبی نیمایی را میشناسم.
غرق در زیبایی چشمهای نیمهباز دوخته به آسمانت شدم. دهن میبرم که سخنی بگویم ولی هر سخنی نوای موسیقی «چشمهایش» قربانی را بهم میزند. سکوتی عجیبی بینمان افتاده. نسیم آرامی که گوشنوازی میکند. توی دلم میگویم کاش ماشین دنده اتومات داشتم تا جای دنده دستهای تو را میگرفتم. نگاهم را جای جاده به جذابت جوشان تو میاندازم. در زیبایت غرق میشوم و...
«گگگشششششششششش» صدای برخورد چیزی به ماشین همانا و بوی تند ترمز ساییده شده ماشین همانا. نمیدانم چی شد. فقط چیز شبیه آدم بود که به ماشین خورد و به عقب پرت شد. بعد ایست ماشین سریعا به سر جسد میروم. وای چشمهایش. چقدر چشمهایش شبیه توست. قطره اشکی که به غمگینی اشکهایت خدادادی کشیده شده. اخم هایش که از درد به مثابه باری بر روی چشمهایش سنگینی میکند. قلتیده در استخر خون از درد به خود میپیچد. یوزپلنگ بیپناه قربانی غرق شدن من شده بود. بیچاره گناهی نکرده بود که اینطور در جوانی پر پر شود. به آرامی جسدش را کنار جاده میکشم. حتی نمیکنم به 1540 زنگ بزنم. شاید حیوان بیچاره زنده میماند. مثل ترسوها همانجا ترکش میکنم. به خود میلرزم. سوار ماشین میشوم. نمیتوانم به چشمهایت نگاه کنم. ولی میدانم در خوردت فرو رفتهای و حرفی نمیزنی.
مادری که مثل شاعر : «شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست» هر شب با فرزند دیگرش پی جوان مفقود شده خودش میگردد. هر شب صدای زوزههایش به گوشهایم میرسد. نمیگذارد بخوابم. هنوز چشمان اشکین فرزندش در ذهنم نقش بسته. عزیزی از دست دادن چقدر سخت است....
بی تفاوت نباشیم.