شوریِ خون رو تو دهنم مزه میکنم. مثل همون موقعها که زبونت رو گاز میگری و لعنتی مثل سِیمَرّه خون میزنه بیرون. "طبقه همکف، خوش آمدید" صدای زنیکه تو آسانسور رفته رو مُخم. آخه حمال، خوش آمدید رو وقتی میگن که آدم داره میاد تو نه منی که دارم میرم بیرون.
همه جا خاکستریه، فضای عجیبیه. ازون خاکستری های بهاری نیست که پشتش مثل دم اسب بارون میاد، نه. خاکستریِ سرد و بی حس و نارفیقیه. صبح زوده ارواح عمهاش مثلا. آقتاب زورش رو میزنه تا برسه به اینجا ولی گه زیادی میخوره، زورش نمیرسه که نمیرسه.
طاقت ندارم، خون رو تف میکنم تو باغچه. الان فهمیدم. تو فکر بودم موقع صبحونه، نون بربری زیاد تست شد، خشک شد. یه تیکهاش رفته لای لثهام لا کردار. سرم رو میارم بالا، سر کوچه محوه، انگار دوربین رو خوب فوکوس نکردی. میترسم نفس عمیق بکشم. نفسم رو آروم میدم تو، بیشتر از حد معمول حبسش میکنم. انگاری پشت اسنایپر تو کمینم که رییس جمهور رو ترور کنم. آروم قدم بر میدارم، برعکس همیشه که لنگم رو یه متر باز میکنم و تند میرم، عرض خیابون رو طوری میرم انگار شانزِلیزه است. استاد تنظیم کردن آهنگ راه رفتنم با اون گاوهایی هستم که رو خط عابر نمیایستن. یه کاری میکنم موقعی که میرسن نزدیک خط، مثل عزرائیل جلوشون سبز بشم. نگاه عمیقی بهشون میکنم. اینجوری بهتره، مثل اصغر فرهادی پایان رو براشون باز میذارم، خودشون میتونن هر فحشی میخوان بذارن جای اون چشم غرهام. گُله به گُله ایستگاه تاکسی رو از بَرَم. اما ایندفعه چشم میگردونم ببینم خط دَرَکی، جهنمی چیزی نداره سوار شم برم از این بیغوله یه چند روزی؟! برم یه جایی که آدماش وجدانشون رو تو خونه حلقآویز نکردن و شرف رو زیر فرش قایم نکردن. هزارتا کار دارم ها ولی دوست دارم برم یه چند تا قوطی رنگ بخرم بپاشم روی این خاکستری. میخوام داد بزنم. کاش تو دنیای موازی، من یه صفحه گرامافون باشم که سوزنش گیر کرده روی قطعه ترکمن شجریان با تار علیزاده و کمانچه کلهر.