سلام محدثه
زندگی غیرقابل پیشبینیه، مگه نه؟
یه گوشه چشمش اینکه داری توی دانشگاهی درس میخونی که حوزه کنکورت بود، همون کنکوری که این قدر گلولهبرفش توی برف زندگیت غلطید و غلطید تا به یه بهمن عظیم بدل شد.
ولی چیکار کنم؟ دوستش دارم، اون لحظاتی که استادمون از تجربیاتش توی اتاق درمان میگفت و حس میکردم دارم یه کتاب روانشناسی جذاب رو میخونم و اون برقی که موقع ارائه نظراتم توی چشمهاشون میدیدم.
اوهوم، تحسین شدن رو دوست دارم، این همه ناله کردیم، یه بار هم ذوق کنیم!
داشتم فکر میکردم بیام چی بنویسم که کلی اتفاق خوب از ذهنم گذشت، چیزهایی که قبل نوشتنم، برام این قدر عیان و دستاوردگونه نبودن...
داروهام رو ترک کردم، فقط یه داروی تمرکز باقی مونده که به زودی با اون هم وداع ابدی میکنم.
با کودک درونم توی اتاق درمان روبرو شدم و به زخمهاش بوسه زدم، در آغوش گرفتم اون دخترکوچولوی قوی و دوست داشتنیم رو...
یادمه حتی دوران کودکیم هم، پوسته سختی داشتم، زمانیکه دوست صمیمیم ترکم کرد و جلوش خونسرد رفتار کردم و در خفا حتی دور از چشم مامان، کلی اشک ریختم برای خاطرات مشترکمون.
دارم سعی میکنم دستاورد بسازم برای خودم تا عزلت نشینی دوران کنکور رو از ذهنم بشوره و کدریش رو به آب نیمه زلال تبدیل کنه، نیمه زلال چون که میخوام یه بخشی از تجارب اون دوران توی قلبم بمونن.
دیگه از رانندگی نمیترسم و پیشرفت هم داشتم، قدم به قدم و به مرور...
اگه چیدمان جلسات تمرینم دست خودم بود، خیلی بهتر هم میشدم.
دیشب بد خواب شدم، هر وقت شوک میشم تا صبح خوابم نمیبره و صبح که باید میرفتم دانشگاه، گرایش شدیدی به موندن زیر سنگر نرمم داشتم اما یادم افتاد توی صفحه اهداف این ترمم در بولت ژورنال تحصیلیم، چه چیزهایی نوشتم و همون چند جمله، منو بیدار کردن و روانه کردن به سمت اون محیط جدید.
باید سبک زندگیم رو نظم ببخشم، اما بایدی وجود نداره، مگر زمانی که این عدم تناسب خواب، بیداری و تغذیه، بهم آسیبی بزنه.
یه طورهایی فرمون خیلیچیزها دست خودم قرار گرفته و از اون حالت پادگان محور کنکور خارج شده، برای همین رانندگی رو دوست دارم، چون فرمون ماشین دست منه و هر جهتی دلم بخواد، روانش میکنم.
فرمان زندگی شما دست کدوم آرزوی بعید یا ممکنتون قرار داره؟