
عنوان: «فرمان زندگی»
خورشید صبح از لای شاخههای توت، لکهلکه روی کاپوت آبیرنگ پیکان قدیمیمان افتاده بود. بوی بنزین با بوی چای تازهی مادرم قاطی شده بود و من، پسربچهای دهساله، کنار گاراژ ایستاده بودم.
پدر، با آچار زردرنگش، زیر کاپوت خم شده بود.
میگفت: «ماشین فقط آهن نیست پسرم، دل داره!»
آن موقع نفهمیدم. ولی حالا، سالها بعد، که پشت همان فرمان نشستهام، تازه میفهمم چه میگفت.
یادم هست اولین روزی که پدر اجازه داد پشت فرمان بنشینم، دل توی دلم نبود. مسیرمان خاکی بود و هر دستانداز، دل من را تا گلو میکوبید.
پدر فقط لبخند میزد. گفت: «زندگی هم مثل همین جادهست؛ اگه محکم دست به فرمون نباشی، پرت میشی!»
و خندیدم، بدون آنکه بفهمم قرار است روزی دقیقاً همان جمله، زندگیام را نجات دهد.
ده سال بعد، وسطِ یک جادهی کوهستانی، همان پیکان قدیمی تنها همسفرم بود. داشتم مادر را برای عمل به شهر میبردم.
مه، کوه را بلعیده بود. جاده لغزنده بود.
ترمز برید.
ضربان قلبم با ریتم باران روی شیشه یکسان شد. دستهایم روی فرمان لرزیدند.
در ذهنم، صدای پدر پیچید:
«محکم نگهش دار، حتی وقتی راه رو نمیبینی!»
پدال را تا ته فشار دادم، دنده را پایین آوردم، و فرمان را با تمام جان چرخاندم.
ماشین سر خورد، اما نایستاد. بالاخره کنار جاده، درست در لحظهای که صدای نفسهای ترسخوردهی مادرم را میشنیدم، متوقف شد.
باران هنوز میبارید، اما درون من روشنایی بود.
مادر زنده ماند.
پیکان بعدها از کار افتاد. اما هرگز دل من از حرکت نایستاد.
حالا که پدر سالهاست در میان ما نیست، همان آچار زرد را بالای میزم گذاشتهام.
هر بار که ماشینی را تعمیر میکنم، لبخند میزنم و در دل میگویم:
«بابا... من یاد گرفتم.
فرمان زندگی رو، هیچوقت ول نکن.»