یک روز یک عصر پاییزی
یک مرد با موهایی کوتاه که رنگ شقیقه اش به میانسالیش اشاره میکرد ، با یک کاپشن برزنتی و در دست داشتن یکی دو تا بسته که خرید روزانه خانه پدری اش بود وارد باجه تلفن شد و برای اینکه سرما کمتر از قبل به او دست درازی کند در را بست.
دستکش های چرمش را دراورد و زیپ کاپشنش را تا نیمه پایین کشید و یک نفس عمیق با بازدمی که بخارش فضا را اندود کرد. از جیبش یک سکه درآورد و در تلفن انداخت و با برداشتن گوشی شماره گرفت.
آن طرف خط صدایی نازک جواب داد ''بله''.... تا به خود جنبید یک رعد و برق ساده ارتباط را قطع کرد .
خواست باز شماره بگیرد ولی نه سکه ای داشت و نه سکه ای ... یک سکه او را محروم کرد از شنیدن آنچه ذوقش را داشت.
باران شدید میبارید ، حکم باران به حبس در باجه ی نارنجی بود .
پس از چند دقیقه با کاهش شدت باران با بالا کشیدن زیپ کاپشن و سر کردن یک کلاه که تا بالای ابروهایش را میپوشاند و از سپیدیه شقیقه اش پاسبانی میکرد و در جیب گذاشتن دستکشش و دست گرفتن بسته هاش راهی خانه شد و با خود فکر میکرد که فردا حتما دو سکه می آورم....