سلام. زندگی انسان همواره پر از تلاطم بوده و هست. گاهی زندکی آرومه و گاهی زندگی مثل امواج دریا پرتلاطم و خرد کنندهاست.آیا تا به الان این فکر کرده اید چرا اصلا زندگی میکنم ؟ زندگی چیه؟ اگه در گذشته من انتحاب هایی که میخواستم بکن و نکردم مثلا میخواستم فوتبالیست بشم و نشدم چی میشد؟ اصلا زندگی به غیر از زندگی اصلی ما هست؟ آیا زندگی هستش که من توی اون فوتبالیست یا دکتر یا معمار بودم؟؟؟؟اگه از این جور فکر ها کردید پس خوب میتونید با شخصیت داستان ما یعتی نورا سید ارتباط برقرار کنید و اگه هم به این چیز ها فکر نکردهاید، حتما بعد از خواندن این کتاب به این جور چیز ها فکر میکنید
و اما کتاب. اسم این کتاب،کتابخانه نیمه شب هستش و نویسنده این هم کتاب مت هیگ است. مت هیگ روزنامه نگار انگلیسی هستش که در زندگی خود هم دچار افسردگی و روان پریشی شده ولی با اراده خودش میتونه این بیماری رو شکست بده، به خاطر همین هستش که شخصیت این کتاب (نورا سید) فرد گوشه گیر و افسردهای هستش و از زندگی سیر شده ، روزی تصمیم میگیره که خودش را در نیمه شبی بکشد و قرص های زیادی میخورد تا اوردوز کند و بیمیرد. ولی نمیتواند این کار را بکند، یعنی انجامش می دهر ولی بعدش توی یک بعد میانی قرار میگیره که شبیه کتابخانه است و توش کتاب هایی راجع تصمیمات نوار است. کتابدار آن کتابخانه، خانم (الم) هست. وقتی نورا از خانم الم میپرسه که اینجا کجاست خانم الم جواب میده :《بین مرگ و زندگی یه کتابخونهست. توی اون کتابخونه هم قفسه ها تا ابد ادامه دارن. هر کتابی شانس امتحان کردن یکی از زندگیهایی رو بهت میده که میتونستی تجربهشون کنی. تا ببینی اگه انتخاب دیگهای کرده بودی، چی میشد...》
نورا که حسابی گیج میشه از خانم الم سوال هایی میپرسه. اون هم بهش کتابی بسیار سنگین ، قطور ، خاکستری رنگ و پر از حسرت های گذشته به اون میده که اسم این کتاب (کتاب حسرتها) است. توی اون چیز هایی رو نوشته بود که نورا واقعا حسرت داشتن اون زندگی ها رو میخورد. خانم کتابدار بهش میگه که میتونه اون زندگی ها رو امتحان کنه. نورا که به وجد میاد ، سریع یکی از حسرت ها رو پیدا میکنه و بلند میخونه
کاش من با دن میموندم و عروسی ام رو با او به هم نمیزدم
وقتی وارد اون زندگی میشه میبینه که حسرت اشتباهی رو امتحان کرده، چون اون دنی نبود که او میشناخت. بلافاصه از او زندگی بیرون میاد و دوباره خودش رو توی کتابخونه میبینه. وقتی دوباره کتاب حسرت ها رو دست میگیره میبینه که سبکتر شده و اون حسرتی که الان توش بوده داره کم و کم کم محو میشه، (مثل آدمی که در مه قدم میگذارد و بعد چند ثانیه اثری از او نیست...)
اون چیز های دیگه ای هم امتحان میکنه مثلا (کاش به حرف پدرم گوش کرده بودم ، شناگر میشدم و توی المپیک شرکت میکردم)
وقتی که وارد این زندگی میشه ، بعد از مدتی از اون زندگی هم خسته میشه و دوباره بر میگرده کتابخونه
در ادامه داستان که نورای قصهما از بودن توی کتابخونه خسته میشه و هی غر غر میکنه خانم الم بهش میگه 《چیزی که باید درکش کنی :اینه بازی ادامه داره تا وقتی که واقعاً تموم بشه حتی اگه یه مهرۀ سرباز روی صفحه باشه هنوز بازی تموم نشده اگه یکی از بازیکنها فقط یه سرباز و شاه داشته باشه و بازیکن دوم تمام مهره هاش رو داشته باشه باز هم بازی هنوز ادامه داره حتی اگه تو اون سرباز باشی - که همه مون همینیم باید این رو به خاطر بسپری که مهره سرباز جادویی ترین مهرهٔ شطرنجه ممکنه کوچیک و معمولی به نظر برسه اما این طور نیست؛ چون یه سرباز هیچوقت فقط سرباز نیست مهره ایه که میتونه وزیر .بشه تنها کاری که باید بکنی اینه که به راهت ادامه بدی و بری .جلو خونه به خونه وقتی هم به سمت دیگه برسی هر قدرتی که بخوای به دست میآری...»
برای دریافت این کتاب به طاقچه مراجعه کنید.
خوندن بقیه کتاب رو به خودتون میسپرم
خیلی ممنون که این مقاله طولانی رو خوندید و اگه مشکلی در متن دید کامنت بدید