ویرگول
ورودثبت نام
محمد یوسفلو
محمد یوسفلو
خواندن ۴ دقیقه·۳ روز پیش

غربت آنجاست که...

مفهوم غربت
مفهوم غربت


«لباس‌های زمستانی»، این را با ماژیک می‌نویسم روی کاغذ و می‌چسانم روی یکی از کیسه‌پلاستیکی‌های مشکی ضخیم که لباس‌های زمستانی‌ام را تویش جمع کرده‌ام. کیسه را می‌گذارم گوشهٔ اتاق، کنار کارتن‌های موز که با کتاب‌هایم و ظرف‌های آشپزخانه پُر شده‌اند؛ درست کنار چند کیسهٔ سیاه دیگر که روی هرکدام چیزی نوشته‌شده: کفش، کابل و سیم، پتوهای سید حمید و… .

حسابی خسته شده‌ام. فرش‌ها را هم جمع کرده‌ام، برای همین می‌نشینم روی همان یک پتویی که گذاشته‌ام برای آخر کار. سومین چای را می‌آورم کنارم تا مثل دوتای قبلی یخ نکند و به قوری برگردد. استراحتی می‌کنم و در اینستاگرام می‌چرخم.

پُست‌هایی می‌بینم دربارهٔ مناظرهٔ کاملا هریس و ترامپ، رقص، طبیعت، چگونه موفق شویم تا اینکه می‌رسم به یکی که پستی گذاشته به مناسبت ۱۰۰ هزارتایی شدن دنبال‌کنندگانش. اطلاعات خوبی از اروپانشینی می‌دهد. تبریک می‌گویم چون چند بار سوال پرسیده‌ام و پاسخ داده. در کامنت‌ها یکی گفته پشیمان است و می‌خواهد برگردد و یکی گفته منتظر پاسپورتش است.

بیسکوییتم را می‌زنم توی چای و دو قلپ هورت می‌کشم. طبیعت، معرفی کتاب، طنز و… تا می‌رسم به یکی دیگر که از مهاجرت دومش نوشته و گفته با اینکه سال‌هاست در اروپاست اما هرگز آنجا را خانه‌اش ندانسته و دلش هم تنگ نمی‌شود. گفته حرفش از روی احساس نیست و این وضعیت مهاجران ایرانی است.

گفت: «نمی‌شه که! آدم باید جایی داشته باشه که بهش احساس تعلق داشته باشه. آدم خونه می‌خواد»
گفت: «نمی‌شه که! آدم باید جایی داشته باشه که بهش احساس تعلق داشته باشه. آدم خونه می‌خواد»


یک قلپ دیگر به دهن می‌گیرم و یاد گفتگوی دیروزم با دوستم می‌افتم. گفته بودم: «اصلاً می‌دونستی من دوست دارم توی هتل زندگی کنم؟ تمام داروندارمم یه چمدون باشه». او گفته بود: «نمی‌شه که! آدم باید جایی داشته باشه که بهش احساس تعلق داشته باشه. آدم خونه می‌خواد». موافق بودم ولی گفته بودم به شرطی که جایی باشی که بتوانی خانه‌ات را آنجا بنا کنی، جایی که بدانی تا وقتی زنده‌ای آنجا می‌مانی، راحت و آسوده و توی ذهنم جایی شبیه خانه-قصر ابراهیم گلستان را مجسّم کرده بودم.

نگاهی به وسایلم می‌کنم که آمادهٔ اسباب‌کشی است و خانه‌ای که تا چند روز دیگر، خانه‌ام نیست. همینطور که دارم در ذهنم میان مفاهیمی مثل خانه، تنهایی، زندگی، مهاجرت، کوچ، سرپناه، شهر و… می‌چرخم، به «غربت» می‌رسم. غربت چیست؟

به تربیت مَدرسی‌ام اول از همه واژه‌ٔ غربت را می‌شکافم؛ دهخدا نوشته غربت یعنی «دوری از جای خود و جدایی از وطن». مشکل دوچندان شد؛ جای خود کجاست و وطن چیست؟

آیا وطن آنجاست که متولد شده‌ایم و جز این می‌شود غربت؟ مثلاً برای من، شهری که از نوجوانی در آن بوده‌ام و تغییراتش را از زادگاهم بهتر به یاد دارم و به قول سهراب در آنجا دوستانی یافته‌ام «بهتر از آب روان» غربت است؟

در ترکی ضرب‌المثلی هست به این معنی که «فقیر در وطن خویش غریب است و ثروتمند در غربت هم در وطن»، با این حساب، امثال من تا هستند در غربتند و جای نگرانی هیچ نیست که وطن یافت می‌نشود!

شاید دلیل اینکه موطن، زادگاه و محل زندگیِ خانواده و دوستان را اینقدر گرامی می‌دارند و دوری از آن را چیز بدی می‌دانند و در غربت‌بودن را یکی از بیچارگی‌ها می‌شمارند این باشد که معمولاً در غربت حال آدم خوش نیست، تنهاست، غمگین است و بی‌قرار؛ یعنی نه اینکه دوری به خودیِ خود بد باشد نه، اما چون ناخوشمان می‌کند و بی‌قرار، بد است. اگر این باشد، در وضعیتی که دور از وطن بودیم و خوش بودیم، غربت دیگر نباید بیچارگی باشد و چیزی منفی.

یک پرسش دیگر:‌ در گذشتهٔ پیشامدرن که بی عشیره و قبیله و آشنایان زندگی تقریباً ممکن نبوده است، طبیعی بود غربت بیچارگی باشد اما حالا که نهادهای جامعهٔ مدرن تا حد زیادی خلاء آن‌ها را پر کرده‌اند (مثلاً قانون و پلیس برای امنیت، سیستم درمان به‌جای همراهان تیمارگر، بیمه به‌جای تاوان‌دهی عاقله، مدرسه و دانشگاه به‌جای پیران و خردمندان) چرا باز هم معمولاً در غربت ناخوشیم؟

«هرکجا حال خوش افتاد همانجاست وطن!»
«هرکجا حال خوش افتاد همانجاست وطن!»


می‌توان ساعت‌ها دربارهٔ این پرسش گفتگو کرد، خواند و نوشت. می‌توان این ناخوشی را با فیزیکالیسم افراطی به فرآیندهای زیستی مغز فروکاست یا با روان‌شناسی‌گری حاد به وضعیت‌های روانی آشفته. می‌توان درباره‌اش فلسفه بافت و از این سخن گفت که چون اشیاء، اشخاص و تجربیاتِ پیرامون ما فاقد معنا شده‌اند و نگاه ما به هرچیز نه به خودِ آن بل به آن‌هاست از آن حیث که کارکردی دارند پس طبیعی است بی‌معنایی رنجمان دهد. می‌توان دربارهٔ اهمیت خانواده و احساس تعلق به جامعه و تأثیرش در حال خوب حرف زد یا می‌توان وارد دنیای ادبیات شد و ندیدن کوچه‌های آجری قدیمی که اولین بار در آن‌ها عشق را تجربه کرده‌ایم و نشنفتن بوی باران روی کاه‌گِل و نشنیدن صدای مادربزرگ و پدربزرگ‌ها را علت اصلی بدبختی در غربت‌نشینی دانست. شاید هم بشود فاز عرفان برداشت و دلِ آشوب مادر، خواهر یا عزیزان را دلیل آشفته‌حالی دورافتادگان دانست.

شاید اصلاً این حرف‌ها همه با هم درست باشند. هر چه هست انگار همه موافقیم «هرکجا حال خوش افتاد همانجاست وطن!»

به همهٔ این‌ها فکر می‌کنم، به وطن، غربت، حال خوش، تنهایی، آن ضرب‌المثل ترکی، زندگی چمدانی و مینیمالیسم بی‌حد و سر می‌گردانم به طرف چند کیسهٔ سیاهِ برچسب‌خورده و پنج کارتن موز پر از خرت‌وپرت‌هایی که میراث بی‌ارزشی است از سه دهه اتلاف عمر. آهی می‌کشم، نگاهم می‌چرخد طرف سینی و چای سوم. این هم مثل دوتای دیگر یخ زده و باید به قوری برگردانمش. فکر می‌کنم غربت شاید همین‌جاست، همین‌جا که لذت چای‌نوشیدن را هم از دست می‌دهی، همین‌جا که خوشی‌ها راحت از دست می‌روند و ناخوشی‌ها ساده سر می‌رسند.


غربتمهاجرتزندگیادبیاتوطن
انسان خامِ محبوس در مقولات فاهمه که زندگی، فلسفه،‌ ادبیات، فیلم و دین برایش جذّابند.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید