چراغ قرمزی بس طولانی! فرساینده روح و توان آدمی. تمام شدنی نیست، یا حداقل اینطور به نظر می رسد. همیشه اینطور به نظر می رسد. زمان هست در حالی که واقعا نیست. اینطور به نظر می رسد که هست. پشت چراغ کوهی از ارواح تراشیده می زیند! با چشم مسلح قابل رویت اند. هجوم افکار دیوانه ام کرده است. ایلغار مغول را هرگز ندیده ام اما بر این باورم که اگر این هجوم افکار نمود بیرونی و حمله انسانی داشته باشند، بشریت را ریشه کن می کنند. مغزم از زهر این تهاجم فلج شده و قدرت تفکر ندارم. علت این حمله، آماده سازی و آماده نگه داشتن است؛ چرا که با حضورشان در جولانگاه مغز، آنرا همانند مردم ناحیه ای تسخیر شده که همواره باید آماده و گوش به فرمان باشند تحت انقیاد در می آورند. بیچاره مغزم! حال در این گیر و دار چشمم به عجوزه ای بس پیر و خودآراسته افتاده که دارد با نخ دندان باقیمانده غذا را از بین دندان هایش که به نظر مصنوعی می رسند خارج می کند و با کمال آرامش با فشار هوای خارج شده از دهانش به نوعی آن را به بیرون تف می کند. مانتوی جگری رنگ بر تن و روسری بنفش بر سر دارد. چراغ همچنان قرمز است. همه چیز داغ و غیر قابل تحمل می نماید به طوری که ارواح تراشیده هم از این حرارت به رقص آمده اند. نگاهی به خودم در آیینه می اندازم اما خود را نمی بینم. نورهای زرد و سفید چشم هایم را می زند و سر دردی فلج کننده آخرین رمق مغزم را نیز می گیرد. چرا این چراغ لعنتی تمام نمی شود؟ دارم کم کم عادت می کنم که در هر برهه ای، به آرامشی مجازی برسم و در اثنای همان آرامش ظاهری انتظار وارد شدن مصیبت بعدی را بکشم. چشمم همیشه به بعد می نگرد. بعدش چیست؟ پایانش چه می شود؟ اکنون پشت این چراغ طولانی هم تلاش دارم به نوعی آرامش برسم. بعد از چراغ قرمز، چراغ سبز است. خب آخر که چه؟ چاره ای ندارم که نگاهم به بعدی باشد. حداقل گذر زمانی که عملا وجود ندارد سبک تر می شود. سنگینی اش کمرشکن است. افکار مزخرف با شکنجه ای که به مغزم می دهند به من می گویند که ابتدا و انتها یکی است. چراغ قرمز و سبز یکی است. هر دو شان چراغ اند همین که نگاه از قرمز به سبز میدوزی محکوم به این هستی که از سبز به قرمز بیایی. چراغ که ابتدا و انتها ندارد، قبل و بعد ندارد. مثل همین پدیده زمان که سر و ته ندارد. اصلا زمان، زمان ندارد. باشد. به خدا غلط کردم. هر چه شما می گویید قبول است. هر چقدر هم جلوی افکار سر تعظیم فرود می آورم، دست از سرم بر نمی دارند. به چراغ سبز فکر نمی کنم و اعتراضی به چراغ قرمز به ظاهر طولانی هم ندارم. اصلا اگر موافق باشید چشم به همان عجوزه بدوزم که جگری و بنفش است. ای بابا! کجا رفت؟ نورهای زرد و سفید، فقط بلدید چشمان معصوم مرا کور کنید؟ کمک کنید ببینم عجوزه کجاست. ای وای. او هم چون روحی تراشیده با ارواح دیگر پشت چراغ دارد می رقصد. ارواح هم که رنگ ندارند. بر می گردم به آغاز. چراغ همچنان قرمز است و طولانی!