حیوانی هستم نسبتا بیآزار که همیشه سعی دارم کمترین آسیب یا ناراحتی از من به دیگری نرسد. هر جا میروم و به هر بنی بشری میرسم حس بدی تمام وجودم را لبریز میکند، چرا که خلق و خوی حیوانی ام با دیگران سر سازش ندارد و چه بسا آنقدر مرا بیازارد که مجبور به ترک و فرار از صحنه شوم مبادا که غریزه ام مرا وادار به آسیب به دیگری کند. بسیار با خودم کلنجار میروم که چرا نمیتوانم مانند انسان های این عصر چونان متمدن و با فرهنگ شوم و از حیوانیت خویش خارج و غریزه اش را نیز یکسره به کناری گذاشته و کوچکترین وقعی به آن منهم و سرانجام بیایم و بالاخره من هم “آدم” شوم. اما... اما نتوانستم... راستش اصلا نمی توانم. من اینطور به دنیا آمده ام. سرشت و خلق و خو و ژنتیک ام و هر چیز دیگری که نامش هست و من نمیدانم اصلا و ابدا به منظور انسان بودن یا حتی انسان شدن طراحی نشده و به قول انسان های با کلاس و زبان اجنبی دان دیزاین و فانکشن اش به کل متفاوت است. چه کنم؟ قسمت ما هم این بود که حیوان باشیم. گاهی از فرط تنهایی و بی مونسی میروم با گربه های محل مان گپ و گفتی میزنم. ماهی های آکواریومم هم هی بگی نگی اگه حال و حوصله داشته باشن یکم تحویلم میگیرن. خب همین هم خوبه، به قولی بعض هیچی است. جمله ای از کتاب عقاید یک دلقک نوشته هاینریش بل یادم هست که در اون شخصیت اصلی داستان به نام شنیر از مصائبی که انسان های دور و برش برایش فراهم کرده اند می نالد و می گوید که عصر حاضر عصر فساد و فحشا است. شخصا به عنوان یک حیوان، اگرچه که خیلی دلم به حالش هم سوخت، با این جمله اش موافق نیستم چرا که فساد و فحشا نیازمند به به وجود آورنده ای هستند و لایق است که نام عصر و دوره تعلق به نام خالق یا خالقان فساد و فحشا گیرد. پس بهتر است بگوییم عصر فعلی، عصر انسانیت و انسان هاست. و صد البته من حیوان و حیوانات زبان بسته دیگر که همین قدرت گفتار و نوشتار من را هم ندارند بسیار تنها هستیم و به نهایت ممکن افسرده و غمگین هستیم، هم از تنهایی مان و هم از جفاهایی که در حقمان می شود. تویی که نوشته من حیوان را می خوانی، میشه حیوان بشی با هم دوست بشیم؟ بخدا خیلی تنهام!