مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
مختار سپهری فرید | Mokhtar Sepehri Farid
خواندن ۱۵ دقیقه·۲ ماه پیش

پرستار

قسمت بیست و ششم

_ اینطور که برام تعریف کردی، تو یک سر پناه داری، عشق رو تجربه کردی، دختر داری و حتی شغل خودتو ساختی، پس چرا باز هم غمگینی؟

جناب گاتریا گفت:

_ اگر قرار بود مؤثر واقع شده باشند، الان اینجا، تک و تنها نبودم.

به جناب گاتریا یادآوری کرد:

_ اگر زندگیت مثل من بود، یک هرزه ی خیابونیِ بی کس و کار، الان این حرفارو نمی زدی.

و اینبار، جناب گاتریا یادآوری کرد:

_ تو یک هرزه ی خیابانیِ بی کس و کار نیستی.

_ ممنونم که اینو می گی. ولی این چیزی رو تغییر نمی ده.

گاتریا مکالمه را ادامه نداد. آن زن، روی نیمکت جابجا شد و خودش را به گاتریا چسباند. بوی عطر او آدم را به فکر فرو می برد. او شروع کرد به تماشای پهنای صورت گاتریا و پرسید:

_ تو هم از این شهر خسته ای؟

گاتریا گفت:

_ بیشتر از این، از سرنوشتم دلگیرم.

_ تو شکست خورده ای؟

گاتریا تا قبل از این پرسش، در همان حالتی که روی نیمکت نشسته بود و دستانش را به داخل جیب پالتو اش فرو برده بود، داشت افق دور دست را تماشا می کرد، به آسمانی که داشت غروب می کرد. اصلا، چه شد که مکالمه به اینجا رسیده بود؟

_ بله، من شکست خوردم.

و سر خود را پایین انداخت.

_ چرا فکر می کنی شکست خوردی؟

_ چون دیگه به ساعت نگاه نمی کنم. زمان، مفهومشو برام از دست داده.

_ و تو به این می گی شکست خوردن؟

و شروع کرد به خندیدن. با شنیدن صدای خنده های او، گاتریا، پلک هایش را تا جایی که توان داشت، بر هم فشرده کرد. آن خانم اقرار کرد:

_ شکست خورده منم آقای گاتریا، منی که اسیر هستم.

گاتریا پلک های خود را از هم باز کرد. او موافق حرف های آن خانم نبود. با محبت، به چهره ی آن دختر نگاه کرد، به چشم هایی خیره شده بود که زیرش کبود و سیاه بودند. موهای او لخت و بلند، روی شانه هایش ریخته بودند. گاتریا متوجه شد او موهایش را خودش طلایی کرده است.

_ تو آزادی، رهایی.

این اظهار نظر، محترمانه بود اما آن خانم اینرا باور نداشت:

_ وقتی مجبوری هر کاری بکنی، یعنی هیچوقت آزاد نبودی.

گاتریا بلافاصله گوشزد کرد:

_ تو مجبور نیستی، تو انتخاب کردی اینطور باشی.

_ چطور؟

_ کفشهاتو دربیار لطفا.

_چی؟

_ کفشاتو در بیار.

_چرا؟

_ مگر همین چند دقیقه پیش، نگفتی برای یک ساعت، اینقدر؟ ها؟

دختر تعجب کرده بود.

_ درسته، ولی آخه اینجا؟

_ دربیار.

_ خب، اگه جا نداری، من یه کاریش می کنم.

گاتریا دست کرد در جیب مخفی پالتو و کیف پول چرم، مشکی و براق خودش را بیرون آورد. از لای آن، چند تا اسکناس تانخورده بیرون کشید و به دست آن خانم داد:

_ اینارو بگیر.

او حسابی به وجد آمد:

_ این پول خیلی خیلی زیادیه، می تونم ماه ها باهاش سر کنم.

گاتریا داشت بی حوصله میشد:

_ حالا به جای وراجی کردن، کفشهایت را بیرون بیار.

دختر تسلیم شد:

_ باشه، باشه، برای من که خیلی توفیری نداره، آبروی تو می ره.

دختر کفشهایش را از پا بیرون کشید و گاتریا رفت سراغ درخواست بعدی:

_ حالا با پای لخت برو توی اون استخری که فواره ی آب داره.

استخر، دقیقا جلوی آنها بود؛ و نیمکت ها دور تا دور این فواره ی آب ساخته شده بودند. چهار تا پیاده راه سنگ فرش شده، که اطرافشان را با درختان محلی و چمن آراسته بودند، عابران را به این محل دنج می رساندند، اما امشب خیلی آدم آنجا نیامده بود.

_ تو دیوونه ای؟

_ یک ساعت در اختیار منی، پولش را قبلا پرداخت کردم.

_ باشه، باشه.

خانم تردید داشت، اما به بدتر از اینها هم تن داده بود. هر چه باداباد. پاچه ی شلوارش را با سختی بالا کشید و با تردید رفت جلوی استخر. دوباره برگشت و به گاتریا نگاه کرد. گاتریا با تکان دادن سر، به او یادآوری کرد که باید اطاعت کند.
دختر اقدام کرد. موقع داخل رفتن، از سرد بودن آب اعتراض کرد و چند بار ناسزا نثار گاتریا کرد.

_ گفتم وراجی نکن. ادامه بده.

دقایقی از غوطه ور شدن پاهای آن خانم گذشت. او بی اراده شروع کرد به راه رفتن داخل آبی که سطح آن تا پایین زانوهایش رسیده بود.

_ خیلی کیف داره. دهنت سرویس آقاهه.

گاتریا با صدای بلند تری پرسید:

_ اولین باره می ری تو آب سرد؟

_ آره، آره، خیلی کیف می ده.

گاتریا از حرکات و ذوق آن دختر، رضایت داشت. به اطراف نگاه کرد، غیر از آنها، یک خانه به دوش همان اطراف حضور داشت. گاتریا او را صدا کرد:

_ هی، با تو هستم، تو هم بیا، بیا اینجا.

خانه به دوش، با ریش بند خاکستری، پیش آمد. سر او طاس بود؛ و همان مقدار موی باقیمانده در پشت سرش را بلند کرده بود. او کوتاه قد و پشمالو بود. وقتی که رسید، گاتریا گفت:

_ تو نی نوازی، همونی که نمیزاره شبا بخوابم.

_ عزرخواهم جناب. مجبورم ...

_ بی خیال، شوخی کردم.

سپس به او پول داد و گفت:

_ یک قطعه بزن، شاد، برای آن دختر، برو، برو و دلش را شاد کن، بدو.

و خانه به دوش، کنار فواره ایستاد، روی سنگهای مرمر کنار استخر رفت و شروع کرد به نی زدن، حرفه ای نبود اما ریتم بدی از کار در نیاوَرد.
حالا آن دختر، بالا و پایین هم می پرید. با ریتم نی نواز می چرخید و تاب می خورد و می خندید. نی نواز هم رقص پا می رفت و نی می زد و ادامه می داد.
آنهایی که داشتند از کنار آنها رد می شدند، چپ چپ به این جمع سه نفره نگاه می کردند و فاصله می گرفتند.

گاتریا فریاد زد:

_ چطوره؟

دختر جواب داد:

_ خیلی کیف داره.

گاتریا فریاد زد:

_ گفته بودم تو آزادی دختر، تو رها هستی و خانه به دوشها از تو رها تر هستن.

ادامه داد:

_ و نی، سوگند می خورد به اینکه امشب، آزاد تر از شماها در این شهر نبوده و نخواهد بود.

گاتریا از روی نیمکت بلند شد و شروع کردن به راه رفتن. بعبارتی دیگر، این جشن سه نفره را داشت ترک میکرد. در حین رفتن، دستانش را باز نگه داشته بود، سر را بالا نگه داشته بود و آسمان را تماشا می کرد. فریاد کشید:

_ چرا مرا به حال خود رها کردی؟

خانه به دوش دست از نواختن برداشت و دختر، دست از تاب خوردن. خانم او را خطاب کرد:

_ نه، تو تنها نیستی.

زن بی تاب تر شد. از داخل استخر آب خارج شد و شروع کرد به دویدن به طرف گاتریا، با همان پاهای لخت و البته خیس.

_ صبر کنید آقای گاتریا، لطفا صبر کنید جناب.

اما گاتریا صبر نمی کرد. با شتاب داشت از آنها فاصله می گرفت. اما آنها، هنوز صدایش را می شنیدند:

_ تمام شهر خوابیده، اما گاتریا از همه خواب تر است.

صدای بلند گاتریا، حالا تبدیل شده بود به فریادهای خشن و بلندی که تمامی نداشت:

_ گاتریا چه احمق بود، گاتریا چقدر ساده بود که زندگی را باور داشت.

تعادل خودش را از دست داد و اگر خانم به موقع خودش را نرسانده بود، با شدت زمین می خورد و آسیب می دید. خانم او را محکم در آغوش خود نگه داشت و فشار داد. گاتریا آرام شد و خشم اش فروکش کرد.

_ متشکرم که نگذاشتی زمین بخورم.

_ آرام شدید؟ بهتر شدید؟ کنترل خودتونو را از دست داده بودید.

_ بهترم.

_ فکر می کنم امشب، تو هم آزاد ترین مرد دنیا بودی.

گاتریا لبخند زد و موافق بود. خانم گفت:

_ ماه را ببینید، امشب چقدر همه چیز زیبا شده.

گاتریا به آسمان نگاه کرد:

_ بله، و احساس می کنم امشب تصمیم مهمی گرفتم.

_ چه تصمیمی آقای گاتریا؟

_ امشب شروع می کنم به نوشتن، می خواهم همه چیز را بنویسم. همه چیز را.

دختر با لبخندی گرم ادامه داد:

_ اعتراف می کنم امشب بی نظیر ترین اوقات زندگی ام را تجربه کردم.

_ از شنیدن آن خوشحال هستم.

_ و تو باعث شدی جناب آقای گاتریا.

گاتریا لبخند زد:

_ من اینطور فکر نمی کنم. اما مهم نیست، مهم این است که تو چرخیدی و تاب خوردی و خندیدی.

_ بله، درست گفتید، و اینکه تصمیم دارم دیگر اینجا نباشم.

_ واقعا؟

_ بله، می روم از این شهر، می روم برای همیشه، با کفش‌هایی که پاشنه بلند نیستند. می روم و تعریف می کنم برای آیندگان، می گویم غریبه ای بنام گاتریا، آن شب، بندهای پای مرا پاره کرد.

به یکباره، هر دو نفر به‌ خانه به دوش نگاه کردند. او کفشهای زن را دزدیده بود و داشت با سرعت از آنها دور می شد.

۲۷

رها گیج شده بود. نمی دانست مشکل از کجا شروع شد. چرا سارا ناگهان و تا این حد شدید، خودش را از رها دور نگه داشته بود؟
شاید، بخاطر آن روزی بود که راشا یادآوری کرد قرار داشتی به تاتر بروی و تو فراموش کرده بودی. شاید بخاطر این بود که رها از اخبار شهر سوال کرده بود و سارا اعلان بی خبری کرده بود.
رها داشت دیوانه می شد. سرانجام تصمیم گرفت شجاعت به خرج دهد و از سارا سوال بپرسد، درست بعد از کلاس.
وقتی کلاس تعطیل شد، آنها وارد سالن شدند. رها با سرعت دوید که به سارا برسد. صدایش کرد:

_ سارا؟

سارا چاره ای جز ایستادن نداشت.

_ بله، بله؟

_ چرا قیافه می گیری واسم؟ چیکارت کردم من؟

سارا انکار کرد:

_ چیزی نیست. من قیافه نمی گیرم.

اما رها دختری نبود که خام شود.

_ دست بردار، می گم چرا از دستم ناراحتی؟ مگه چیکارت کردم؟

_ هیچی.

_ تا نگی، ولت نمی کنم.

سارا دست پاچه شده بود. رها گفت:

_ تو یه چیزیت شده سارا. گفتم بگو، چرا خودتو ازم دور می کنی؟ ها؟

سارا مضطرب شد و دقیقا نمی دانست چطور واقعیت را به رها بفهماند.

_ گفتم بگو سارا.

سرانجام، سارا لب به سخن گشود:

_ پدرم اینطور خواسته.

رها فکر کرد درست نشنیده. دوباره سوال کرد:

_ ببخشید، پدرت چی شده؟

و سارا شروع کرد به حرف زدن:

_ پدرم گفت دیگه با رها حق نداری بری بیرون. گفت دیگه حق نداری بری خونه ی آقای گاتریا.

سارا خواست دستان رها را بگیرد و فشار دهد اما رها دستانش را پس کشید. سارا احتیاط کرد، از دیوانه بازی احتمالی رها وحشت داشت. رها پرسید:

_ چرا؟ مگه من چیکارت کردم؟ من که با تو مهربون بودم.

صدای رها دیگر آهسته نبود و با احتیاط حرف نمی زد. چند نفر از دیگر هم کلاسی های آنها که در سالن دانشسرا ایستاده بودند، متوجه شدند مشکلی پیش آمده است، اما به خودشان اجازه ی دخالت ندادند. همهمه ی چند لحظه قبل دور آنها فروکش کرده بود و در سالنی که آنها ایستاده بودند سکوت مرگباری حاکم شد. سارا از بازوی رها گرفت و او را به یک طرف کشید که هیچکس حرف هایشان را نشنود. سپس گفت:

_ من ازت خوشم میاد رها.

رها اجازه نداد ادامه دهد:

_ من کسی نیستم که بهش ترحم کنی. پس دیگه چرت و پرت نگو. فقط بگو چرا گفته با ما رفت و آمد نکنی؟

سارا گفت:

_ راستش، پدرم چند وقت پیش، آقای گاتریا رو دیده. می‌گفت آقای گاتریا رو در پارک شهر دیده. روی یک نیمکت نشسته بود. داشت بلند بلند می خندید و حالت عادی نداشت.

_ خب، اشکالش چیه؟ اون همیشه در حال کتاب خوندن، گریه، خنده، صحبت یا هرچیزی که مربوط به عواطف انسان میشه رو بروز می ده. به بابات چه ارتباطی داره؟

سارا ادامه داد:

_ آخه کتاب نمی خونده. پدرم گفت دیده یه فاحشه داشته تو استخر وسط پارک براش می رقصیده، جلوی گاتریا می رقصیده و یه بی سر و پا هم داشته براشون نی میزده.

رها یاد آن شبی افتاد که راشا از خانه خارج شد. شبی که بوی سوختن از اتاق گاتریا می آمد. گاتریا داشت تغییر می کرد.

سارا ادامه دهد:

_ پدرم گفت دیگه حق نداری با اونا رفت و آمد کنی. دیگه حق نداری بری خونشون یا باهاش بری تاتر. حق نداری بگی بیان خونمون.

و دست آخر، از رها عذرخواهی کرد، پایان دوستی شان را اعلام کرد و از پله ها پایین رفت. سارا وقتی رسید به پاگرد، رها از بالا صدایش کرد:

_ سارا؟

سارا سر خود را بالا آورد:

_ بله؟

_ به پدرت از طرف من بگو، گاتریا هر چی باشه، چشم چرون نیست. هنوز یادم نرفته اون شب، خونتون یواشکی داشت به پاهام نگاه می کرد.

حرفش را زد و منتظر پاسخ سارا نماند. از پله ها بالا رفت و در دلش، با سارا، برای همیشه خداحافظی کرد.

۲۸

_ تو هنوز از سارا خبر داری؟ می دانی چه سرگذشتی پیدا کرده؟

بانوی پیر گفت:

_ راستش را بخواهی، چند سالِ بعد، در بازار ماهی بودم، یک نفر مرا صدا کرد، برگشتم و دیدم سارا پشت من ایستاده، برای خودش خانومی شده بود، او یک کودک خیلی ناز و سفید و تپل را در آغوش خود گرفته بود و البته.

_ البته چی؟

_ مثل سابق سبیل نداشت.

پرستار از شدت خنده داشت غش می کرد. آرام که شد پرسید:

_ پس مثل سابق خودش را از تو دور نگه نداشت؟ دوستی شماها دوباره شروع شد؟

_ ببین پرستار، مقوله ی دوستی یک موضوع پیچیده و عجیبه. واقعیت اینه که ما مثل هم نبودیم. دنیای ما با هم خیلی فرق داشت و هیچکدام تمایل نداشتیم با هم صمیمی باشیم.

پرستار گفت:

_ حالا بگو وقتی در بازار تو را دید، چه اتفاقی افتاد؟

_ او از احوال عمومی زندگی اش برایم تعریف کرد. ازدواج کرده بود، شغل داشت، فرزند به دنیا آورده بود و زندگی اش مثل خیلی های دیگر در دنیا پیش رفته بود.

_ درسته. ولی، تو چیزی رو داری مخفی می کنی، دوست نداری دربارش حرف بزنی؟

_ راستشو بخوای، او هنوز هم یک موضوع را خبر ندارد.

_ چی رو بانوی من؟

_ اینکه شوهرش قبلا خواستگارم بوده.

_ جدی؟

_ شوهرش، همکلاسیِ قدیمی ما بود، از من خواستگاری کرده بود اما گاتریا او را از درب خانه مان برگردانده بود و گفته بود رها قصد ازدواج نداره.

_ نظر واقعی توام همین بود بانو؟

_ آره خب، گاتریا کار درستی کرده بود. اینکه دیگه چطور شد هم کلاسی ما، رفت از سارا خواستگاری کرد و اونا با هم ازدواج کردند، واقعا نه برام مهم بود نه خیلی تو زندگی من تاثیری گذاشته بود.

_ چیز دیگه ای هست که بخوای بگی؟

_ راستش، کمی در آن دیدار حیرت کردم.

_ حیرت؟ چرا؟

_ آن روز به او نگاه کردم و دیدم چقدر زندگی اش خلاصه، جمع و جور و در یک خط روتین و بی دغدغه ای پیش رفته بود. او سخت درس خوانده بود، سخت کار کرده بود، تمام پول خودش را پس انداز کرده بود و مثل من ولخرج نبود. او با پس انداز خودش، یک قطعه زمین تهیه کرد و همان زمین گران شد و زندگیش را نجات داد. بعد ازدواج، زن و شوهر از صبح تا شب با هم کار کرده بودند و زندگی بدی دست و پا نکرده بودند. من بیشتر از این متعجب بودم که آنها مگر در این شهر نبودند، پس چطور آنها با تمام دغدغه هایی که من داشتم بیگانه بودند؟

_ ولی حیرت تو از این نیست پرستار. درسته؟

_ اشاره ی درستی کردی پرستار، نکته ی عجیب ماجرا این بود که او خسته بود، خسته تر از تمام روزهایی که او را میشناختم. باورت نمی شود اگر بگویم، او به من آنروز چه گفت.

_ چه گفت:

_ گفت خوشا به حالت رها. حتی گفت ای کاش جای تو بودم رها. تو یک داستان برای گفتن داری اما من نه.

پرستار ساکت ماند. بانو سر خود را پایین انداخت.

پرستار گفت:

_ و او از زندگی تو سوال نکرد؟ برایش جالب نبود که بداند تو در چه حال بودی؟

_ او بلافاصله از من درباره ی شین سوال کرد.

و بانو زد زیر گریه.

_ و نتوانستم وقتی از شین سوال میکرد، حرف بزنم. پرستار، بزار باهات صادق تر باشم، برای اولین بار، من آرزو کردم ای کاش جای سارا بودم.

_ چه دیدار عجیبی بوده، سارا آرزو می کرده رها باشه، رها آرزو می کرده سارا باشه.

بعد از چند لحظه، پرستار پرسید:

_ حالا من از تو سوال می پرسم. داستان تو با شین به کجا رسید؟

و بانوی پیر، از داخل صندوق خاطرات، یک پا بند درآورد، نقره بود. آنرا جلوی پرستار نگه داشت.

پرستار گفت:

_ بریم سراغ مابقی ماجرا، من بی صبرم. فقط قبلش، یک سوال ازت دارم، خوب فکر کن و پاسخ بده.

_ چی؟

_ می دونی چرا اشاره کردی به اینکه همسر سارا خواستگار قبلی تو بوده؟

_ نه، واقعا نمی دونم چرا باید اینو هنوز به یاد داشته باشم.

_ من می دونم.

_ از کجا می دونی؟ اول اینو بگو.

_ رئیس گفت.

_ چی گفت؟ دلیلش چی بوده؟

_ این یه موضوع دخترانه هست. وقتی به یکی حسادت می کنی و از قضا می بینی نفر دومی داره بهش عشق ورزی می کنه، دنبال راهی می گردی که نشون بدی ...

بانوی پیر ادامه اش را گفت:

_ نشون بدم اگر من اراده می کردم، سارا عشق آن مرد را تجربه نمی کرد. پرستار، حق با توعه. در صورتی که...

و اینبار پرستار بقیه اش را تعریف کرد:

_ در صورتی که هیچ کس در دنیا نمی تواند مسبب این باشد که دیگری از عشق بی نصیب بماند.

_ دقیقا‌. احساس می کنم چون درختی هستم که در حال هَرَس شاخ و برگ های پوسیده و زائد خودش شده.

_ خوشالم که اینو می‌شنوم. حالا بریم سراغ ادامه ی ماجرا، فکر کنم به ماجرای شین رسیده بودیم، اون پابند نقره.

این داستان ادامه دارد...

پرستارداستانآب سردزن شوهرعشق ورزی
ای کاش تنها صدای خنده های بشر را شنیده بودم، بشری بدون جنگ، فقر، بیماری و تنهایی.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید