مونا بختیاری
مونا بختیاری
خواندن ۹ دقیقه·۶ سال پیش

گرایش به منفعت فردی و منفعت جمعی در ذات انسان

در این نوشته سعی می کنم با چند تا سوال، مصداق های عدالتخواهی را در انسان امروز بررسی کنم. اینکه آیا انسان در ذات خود گرایش به سودگرایی دارد یا عدالت؟ گرایش به سودگرایی به معنی فردگرایی و برتری منافع فردی بر منافع جمعی است، از طرف دیگر گرایش به عدالت خواهی به معنای جمع گرایی و برتری منافع جمعی بر منافع فردی است. 150 سال بعد از مارکس، خطر فردگرایی و یا نیولیبرالیسم حاکم، فقط محدود به اختلاف طبقاتی هر روز فزاینده بین افراد و ملتهای مختلف نیست، بلکه مهمتر از آن، تهدیدی بر بقای انسان و نوع بشر بر این کره خاکی است. جهنم انهدام محیط زیست، دیگر موضوعی مربوط به آینده دور نیست، بلکه همین جهان است که جلوی چشممان در حال شکل گیری و رشد است، جهانی که هر روز در آن زندگی می کنیم و به دست خودمان به آن شکل می دهیم.

در این نوشته می خواهم چهار سوال مهم مطرح کنم. کاش تو هم از خودت این سوال ها را بپرسی و سعی کنی به آنها جواب بدهی.

1. به تو پیشنهادی داده می شود. ده هزار دلار یعنی صد و چهل میلیون تومان در ازای بریدن 10 درخت متوسط. این مثال، از این جهت اهمیت دارد که حقیقت مهمی را به طور عینی به ما نشان می دهند. فکر می کنم درصد بالایی از ما، در کمتر از چند ثانیه می توانیم در این مورد تصمیم بگیریم. رقمی که به ما پیشنهاد شد، با در نظر گرفتن قیمت متوسط زمین لازم برای درخت، آب لازم (هزینه صرف شده برای بارآوری درخت) و یا با در نظر گرفتن ارزش چوب هر درخت (فایده مندی نهایی) و البته بدون در نظر گرفتن ارزش زیست محیطی هر درخت که به مراتب بالاتر است، رقم پایینی است و باز هم درصد بالایی از ما در پذیرش این پیشنهاد درنگ نمی کنیم، حتی وقتی هیچ مالکیتی نسبت به درخت ها نداریم یا اصلا درست به همین خاطر که مالکیتی نسبت به آن نداریم. در حقیقت، از اموال عمومی دیگران و نسل های آینده می بخشیم و این کاری است که مدام در حال انجام آن هستیم. مثلا در یک نمونه مرتبط، موضوعی که هر روز در جریان است، تبدیل زمین های خالی موجود به ویلا یا خانه های مسکونی شخصی است. مردم پولشان را به قیمت ضرر عمومی به دیگران، برای مصرف غیرضروری خودشان خرج می کنند و این مساله آنقدر رایج است که دیگر نمی شود غیراخلاقی تلقی اش کرد.

2. در مثال دوم به تو پیشنهادی داده می شود. پیشنهاد یک شغل ساده، اما با ده برابر حقوق متوسط. پولی که متناسب با سطح کار شما نیست. این مثالی است که رواج بالایی دارد، هر چند در واقعیت کمی متفاوت اتفاق بیفتد. مطابق آخرین گزارش آکسفام که در ژانویه 2019 منتشر شد، ثروت بیست و شش نفر ثروتمند جهان، برابر با ثروت نیمی از افراد فقیر جهان است و یا اینکه ثروت جف بزوس، ثروتمندترین انسان جهان برابر با بودجه صدسال کشور اتیوپی با 105 میلیون نفر جمعیت است. این میزان از نابرابری، با هیچ متر و معیاری معقول به نظر نمی رسد، اما از طرفی، پذیرش این ثروت از سوی این افراد، از دید اکثریت مردم، نه‌ یک عمل غیراخلاقی، که یک عمل کاملا طبیعی است و پایه های اقتصاد جهانی که منجر به بروز این حجم از نابرابری می شود، تبدیل به اصول پذیرفته شده جهانی شده است. از طرف دیگر، نفس داشتن چنین ثروت نامعقولی، مایه افتخار و ستایش عموم است و نه سرافکندگی و مذمت سایرین. اگر به مثال خودمان برگردیم، قریب به اتفاق ما شغل پیشنهادی و حقوق عجیبش را، بدون توجه به اینکه به نسبت کار انجام شده، حق ما چقدر است، می پذیریم. نپذیرفتن این موضوع در باور خیلی ها، کار غیرمعمولی است.


3. در مثال سوم، به ما گفته می شود که می توانیم ده هزار دلار از بودجه دولت را با اطمینان از اینکه تحت پیگرد قانونی قرار نمی گیریم، برداریم. احتمالا درصد کمتری حاضرند این پیشنهاد را قبول کنند. در باور بخشی از ما، از لحاظ اخلاقی این کار دزدی تلقی می شود. البته فقط بخشی از ما. درصد بالایی از مردم جهان، آنقدر به مکانیزم های دولتی اطمینان ندارند که تصور کنند بودجه دولت واقعا متعلق به عموم مردم است. در هر صورت درصد افرادی که این پیشنهاد را می پذیرند، کم نیستند.

4. حالا فرض کنیم مبلغ پیشنهادی در مثال قبلی، مالکیت شخصی داشته باشد. به ما پیشنهاد داده شود که می توانیم ده هزار دلار پول را که متعلق به فردی است که هیچ چیز درباره اش نمی دانیم، بدون نگرانی از پیگرد قانونی برداریم. احتمالا درصد افرادی که پول مورد نظر را بر می دارند، به مراتب کمتر می شود. برداشتن پول فرد دیگر، همان چیزی است که در ذهن ما، مصداق بارز دزدی است.

چرا اینطور است؟ تفاوت‌های مهم در چهار مثال بالا چیست، در حقیقت درک این تفاوت‌ها موضوع مهمی برای فهم پایه های اخلاقیات ماست.

در مثال اول (و به صورت کمرنگتر در مثال های دوم و سوم) توجه به یک نکته برجسته می شود. ما یک منفعت بزرگ را برای شخص خودمان، تمام و کمال درک می کنیم، درباره اش رویاپردازی می کنیم و ازش نمی گذریم. اما یک منفعت جزیی، برای درصد بسیار بسیار بالایی از افراد (مثلا وجود ده درخت) نمی تواند برای ما ملموس باشد. اما چرا؟ فکر می کنم که یکی از راهای مهم ما برای درک مسائل اخلاقی، همذات پنداری است. اگر در مثال چهارم ما پول را قبول نمی کنیم، به این خاطر است که با مالک پول، احساس همذات پنداری می کنیم. اما از آنجا که هیچ تصوری از دردناکی مربوط به بودن یا نبودن ده درخت در زندگی هیچ کس نداریم، همذات پنداری اتفاق نمی افتد.

در مثال دوم، توجه به یک مساله بسیار مهم است. خیلی از ما گمان می کنیم حتی بدون داشتن مهارت یا زحمت خاصی مستحق داشتن خیلی بیشتر از این هستیم، چون هر روز اطرافمان افرادی را می بینیم که بدون داشتن هیچ استحقاقی، چندین برابر ما درآمد دارند. یا افرادی را می بینیم که ثروتشان با هیچ میزانی از توانایی های قابل تصور در یک انسان،مناسبتی ندارد (مثلا با هیچ معیاری، توان 26 نفر نمی تواند برابر با 3.8 میلیارد نفر باشد.). بنابراین مردم دنیایی را می بینند که فاقد هرگونه مصداقی از عدالت است. نتیجه مستقیم این وضعیت، این است که هیچ کس به هیچ حدی از ثروت راضی نیست. در مقدمه کتاب قصه های بهرنگ، صمد جمله ای را از پدرش نقل می کند: "اگر ایران را بین ایرانیان تقسیم کنند، سهم تو از این بیشتر نمی شود." امروزه قریب به اتفاق ما به این چشم، جهان را نگاه نمی کنیم. جهان به تساوی بین ساکنانش تقسیم نشده و مردم تصور می کنند سهم تک تک شان می تواند به وسعت همه جهان باشد. مفهوم حق و سهم عادلانه هر نفر، در ابهام کامل غرق می شود و در کنار بی عدالتی هر روز فزاینده تر مفهومش را از دست می دهد.

از طرف دیگر اگر درصد بالایی از مردم خودشان را مجاز می دانند که ده برابر حقشان در یک کار ساده حقوق بگیرند، خیلی به این دلیل است که یقین دارند اگر آن پول را قبول نکنند، باز هم در هر حال به کسی می رسد که استحقاق دریافتش را ندارد یا کسی که کمتر از آنها به داشتن این پول نیاز دارد. این تصور در مثال سوم هم صدق می کند. اعتماد، چیزی است که از دست رفته است. نکته مهم این است که ما فقط در صورتی حاضریم اخلاقیات را رعایت کنیم که به اخلاقی بودن جهان، اعتقاد و اعتماد داشته باشیم.

اما انسان اولیه چطور؟ آنها چقدر به منفعت فردی گرایش داشتند و چقدر به منفعت جمعی؟ چه قدر از بی اخلاقی هایی امروز، وابسته به ذات ما و روان شناسی فرگشتی است و چه قدر، وابسته به فرهنگ تبلیغ شده مسلط در جهان.

دو و نیم میلیارد سال پیش اولین سلول حیات شکل گرفت. شکل گیری حیات قبل از هر چیز، متناظر با تنازع برای بقاست. در حقیقت، بدون تنازع و از بین بردن اشکال دیگر حیات، موجود زنده نمی تواند زنده بماند، تغذیه و رشد کند، تولیدمثل کند و بقای نسل خودش را تامین کند. از طرف دیگر به خاطر محدودیت و سختی زنده ماندن برای موجودات زنده، ترس از بین رفتن، گرسنه ماندن، پیدا نکردن جفت، شکست در تولیدمثل و مرگ بچه های به دنیا آمده در تمام موجودات زنده سابقه چند میلیون ساله دارد. انسان هم حداقل دو میلیون سال (تا ده هزار سال قبل که کشاورزی شکل گرفت) هر روز باید برای بقا، پیدا کردن غذای کافی، فرار از خطر روزانه مرگ و ... با تمام نیروهای طبیعی می جنگید. از ده هزار سال قبل بود که مازاد تولید ایجاد شد. کم کم انسان نه تنها می توانست به‌سادگی گرسنگی و سرما را شکست بدهد، بلکه می توانست به دیگران هم کمک کند و آنها را هم نجات بدهد. اما این مساله نه تنها کمکی به بهبود شرایط نکرد، بلکه اوضاع را حتی به مراتب بدتر کرد. زنها بیشتر تحت ستم قرار گرفتند، حیوانات و گیاهان هر روز به خاطر طمع بیش از پیش کردن دارایی شخصی غیرضروری انسان، از بین می رفتند. هنوز هم منشا خیلی از ترس های ما به همان زمان بر می گردد. 12 هزار سال در مقایسه با 2 میلیون سال، زمان خیلی کوتاهی است. شاید این نگاه، تا حد زیادی بدبینانه باشد، اما بهرحال در ذات انسان ترس مانده، دو میلیون سال تحمل سرما، تحمل گرسنگی، تحمل خطرات حیوانات وحشی و ... هنوز آدمها را به حرص و طمع برای جمع کردن خیلی بیشتر وا می دارد.

از طرف دیگر تاثیر فرهنگ، طمع را هر لحظه تشدید می کند. تبلیغات هر ثانیه تو بیلبوردهای خیابان، تلویزیون، اینترنت، اینستاگرام، فیس بوک، جمع های دوستانه، سینما و ... همه اینها روی تک تک ما تاثیر می گذارد و بهمان می گوید آدم موفق کسی است که می تواند بیشتر و بیشتر مصرف کند. کسی است که خانه اش چندتا خیابان بالاتر است، ماشینش آپشن های بهتری دارد، گوشی موبایلش نوتر است، سفرهای دورتری رفته است، و لباس هایش گرانتر است. بدتر از همه اینکه اگر اینها را نداشته باشیم، نمی توانیم توقع داشته باشیم که دوست داشته شویم. در فیلم رقصنده در تاریکی لارس فون تریه پلیس همسایه همه پولی را که زن نابینا برای عمل کردن چشم پسرش (برای جلوگیری از کور شدن تدریجی پسر شبیه خودش) جمع کرده، می دزدد. اپیزودی که زن به خانه پلیس می رود که پولش را پس بگیرد، یکی از صحنه های واقعا تاثیرگذار در تاریخ سینماست. پلیس پولها را برداشته و زن، هیچ مدرکی برای پس گرفتن پولها ندارد. پلیس در نهایت استیصال و عذاب وجدان است. به زن می گوید که پول را برداشته تا برای خانه وسایل جدید بخرد، چون اگر این کار را نکند، زنش ترکش می کند. پول ها را به زن می دهد، اما به شرطی که زن قبل از رفتنش، او را بکشد، چون بدون زنش زندگی برایش هیچ مفهومی ندارد و در نهایت، زن مجبور می شود همین کار را بکند. این صحنه نشان می دهد که چطور در نهایت، خوش بختی برای همه در پول بیشتر و بیشتر خلاصه می شود. آدم فقیر دوست داشته نمی شود، مورد احترام واقع نمی شود، دیده نمی شود و ... همه اینها ترس و ناامیدی را دامن می زند.

اقتصادفرهنگاخلاقذات انسانفلسفه
اینجا می توانید نوشته هایی درباره فلسفه، جامعه شناسی، ادبیات، نجوم، سیاست و اقتصاد را مطالعه کنید. سعی می کنم نوشته هایم دقیق و بدون غلط و درباره مسایل مهمی باشد که کمتر خواندیم.
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید