تکلیف خود را نمیدانست و در تقلا بود برای زندگی کردن. تمام تلاشش را میکرد، اما باز هم گاهی چنان گیج و حیران میگشت که عقل خود را از دست میداد.
همیشه سعی در خوب بودن و خوب شدن داشت؛ اما همین که بعد از مدتی به خود مینگریست، میدید که دیگر افکار قبل را ندارد. نه تنها افکارش تغییر کرده بلکه سبک زندگیاش را هم با محیط بیرونی تطبیق داده و دیگر خودش نبود!
وقتی به خود میآمد و تغییرات را میدید، متوجه میشد که دیگر افکار و زندگیای که به آن تعلق داشت را ندارد. میترسید، آن هم خیلی زیاد؛ گاهی از ترس اشک میریخت و گاهی نفسش به درد میآمد. زیرا دیگر خودش نبود، دیگر خوشحال نبود، دیگر دنیا رنگارنگ نبود و دیگرهایی که در آنها زندگی، عشق، نشاط و زیبایی بود، همگی ناپدید شده بودند.
در آیینه به چشمان خود مینگریست. غمگین بودند، چراکه دلش برای خودش، برای خندههایش، برای حس زندگیای که در درونش میجوشید، تنگ بود؛ آن هم خیلی زیاد. این دل تنگی همچنان بیشتر از قبل قلبش را مچاله میکرد.
اما خوب میدانست که این بار هم میتواند خودش را پیدا کند. خودش را میان این همه شلوغی پیدا کند و به آغوش بکشد و عهد ببندد که دیگر رفتنی در کار نیست. حتی اگر یک روز از عمرش باقی مانده باشد، باید خودش را پیدا میکرد و در یک روز آخر عمرش سرمست و خوشحال از داشتن خودش، شادمانی میکرد! آری! او باز هم سرسختتر از قبل ادامه میدهد.
حیف است که روزگارش را با افسوس بگذراند! حیف است دلتنگ خودش بماند! حیف است زندگی را آنطور که میخواهد از سر نگذرانده! حیف است... 🌱✨
