ویرگول
ورودثبت نام
مهموم
مهمومدر این شبِ تار، دلی مهموم است...
مهموم
مهموم
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

بازار کفاشان

بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
صدای همهمه‌ی بازار کفاشان، از دور به گوش می‌رسید. غلام سیاه، پشت سر اربابش که در حال قدم‌زدن و گفت‌وگو با جعفر ابن محمد بود، آرام آرام حرکت می‌کرد. غلام سیاه، همانطور که با دقت به کفاش‌ها زُل زده بود و کفشهایی که جانی دوباره می‌یافتند را برانداز می‌کرد، با کمی فاصله پشت سر اربابش حرکت می‌کرد. هر چه توجهش به اطراف بیشتر می‌شد، فاصله‌اش هم از اربابش بیشتر می‌شد. اربابی که از نزدیکان جعفر ابن محمد بود؛ به‌طوری که از جدا نمی‌شدند.

به اواسط بازار که رسیدند، ارباب، سری چرخاند و به دنبال غلامش گشت؛ اما خبری از غلام نبود. کمی بعد دوباره رویش را برگرداند تا غلام را بیابد. آثار خشم در چهره‌اش هویدا شد. دوباره سر برگرداند. این بار غلامِ سر به هوا را که دید، با داد و فریاد، به مادر غلام ناسزا گفت‌.
جعفر ابن محمد که این کلام را شنیده بود‌، آنقدر ناراحت شد که با دست بر پیشانی خود زد و رو به همراهش کرد.
_آیا به مادرش نسبت ناروا می‌دهی. فکر می‌کردم که انسان پرهیزکاری باشی اما کنون چیز دیگری می‌بینم.

رنگ از رخساره ی ارباب خشمگین پرید و حالت چهره‌اش به شرمندگی مبدل شد. سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد. گویی دنبال توجیهی می‌گشت. با صدایی لرزان و کلامی الکن جواب داد.

_فدایت شوم. مادر او هندی است. و آنها بت پرستند و ازدواجی ندارند.

جعفر ابن محمد اما جواب داد:
_نمی‌دانی که هر امتی ازدواج خودش را دارد؟

این سوال جوابی نداشت. جعفرابن‌محمد و دوستش، دوستی که از هم جدا نمی‌شدند و همه آن دو را با هم می‌دیدند؛ بعد از آن روز بینشان جدایی افتاد. جدایی‌ای که ادامه پیدا کرد؛ آنهم تا آخر عمر.

اخلاق
۱
۰
مهموم
مهموم
در این شبِ تار، دلی مهموم است...
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید