مهموم·۵ ماه پیشنخلِ تنهابسماللهالرحمنالرحیم فقر، گلویش را میفشرد. زندگی در شام، آنهم بدون درهم، به زندگیِ بیتوشه در بیابانی بی آب و علف میمانست. با اینکه اهل…
مهموم·۵ ماه پیششبحبسماللهالرحمنالرحیم#ورقةورقهای از یک دفتر بزرگبار سبکی را با خود برداشت و از مدینه خارج شد. به صحرایی بین مدینه و مکه رسید. آفتاب بر بی…
مهموم·۵ ماه پیشزمین و آسمان#ورقة بسماللهالرحمنالرحیمورقهای از یک دفتر بزرگ...اربابم مستاصل به زمین خیره شده بود. گوشهای از حیاط نشسته و زانوی غم بغل گرفته بود. آ…
مهموم·۶ ماه پیشآخرین شب#ورقةآخرین شببسماللهالرحمنالرحیمخورشید به میانهی آسمان رسیده بود. تشعشعات آفتاب، از لابلای هورنو های سقف به داخل قصر میتابید. حاکم با…
مهموم·۸ ماه پیشبازار کفاشانبسماللهالرحمنالرحیمصدای همهمهی بازار کفاشان، از دور به گوش میرسید. غلام سیاه، پشت سر اربابش که در حال قدمزدن و گفتوگو با جعفر ابن مح…