همه با هم غریبه ان
فقط چشارو بستن و چریدن
آدما از کنار هم رد شدن ولی حتی همدیگه رو ندیدن
به هم میگن عزیزم
ولی شاید فقط از رو غریزه اس
...
-بهرام
سر بچر خونید : دور بر شما پره از افرادی که تنها هستن....تنها هایی که مدادم دنبال یک هم روح خودشون می گردن تا بالاخره بتونن حرف های دلشون رو بزنن...البته خیلی هام هستن که فردی رو پیدا کردن و دارن بهترین لحظات عمرشون رو با هم دیگه می گذرونند....انسان به صورت ذاتی نیازه داره تا با یکی حرف بزنه و حرف های دلش رو خالی کنه ....غمی که از مردم دور برش پیدا کرده......احساس غمی که روی دلش سنگینی میکنه......کسی که حال خوبشون رو باهاش به اشتراک بذارن یا ازش بخوان که حالش رو خوب کنه...کسی که جای درد عظیم زنده بودن احساس زندگی کردن رو هدیه بده ....کسی که بخواد بشینه پای حرفات و خسته نشه.......ولی یک لحظه واستا ! همه مردم که حرف هم دیگر رو نمی فهن ، همه که با هم دیگه رفیق نیستن ؟ هر کسی نمیتونه بشینه پای حرفات و حس خوب رو بهت هدیه بده ؟ پس راه حل چیه ؟
توی قرن بیستم بود که یک دونه وال ابی پیدا کردن که تنها بود....تنهای تنهای تنها.......خیلی روش کار کردن...کلی تمرین و آموزش که اجتماعی بودن رو یاد بگیره ولی نه ! فایده نداشت....اون هنوزم در پیدا کردن همنوعان خودش مشکل داشت. وقتی بیشتر بررسی کردند فهمیدن که فرکانس ارتعاش صدای نهنگ همون صدایی که باعث میشه همنوعان خودش رو پیدا کنه ، متفاوت تر از بازه شنوایی دیگر وال هاست. همین امر موجب شده بود تا او تنها بماند.
باز هم در قرن بیستم. این دفعه فردی که به صورت عادی زندگی خود را می گرداند. او یکی از افرادی بود که حرفش را به راحتی زد ولی هیچ کس شنونده او نبود ؛ حداقل تا زمانی که زنده بود ! وی معلم زبان ساده ای بود که به نویسندگی هم پرداخت ولی هیچ ناشری حاضر نشد زیر بار چاپ کتاب او برود. به نظر ناشر ها کتاب احماقانه و بدرد نخور و بی محتوایی بود که فقط ضرر روی دست صاحبش به جا می گذارد. همین نامیدی دلیل خودکشی او شد. اما یازده سال بعد با تلاش مادرش کتاب به چاپ رسید و نظرهای بسیار مطلوبی از خوانندگان بدست آورد : او جان تول نویسنده کتاب اتحادیه احمق ها بود !
توی قرن هفتدهم فردی متولد شد که از استعداد خاصی برخوردار نبود. همسالانش مدام او را بخاطر دست پا چلفتی بودن مورد تمسخر قرار میدادند. همین امر موجب شد تا فردی بسیار گوشه گیر شود. او ازهمان موقع شروع به نقاشی کشیدن کرد...قلم پشت قلم، آفاق پشت آفاق ، او آثار متعددی کشید ولی در هنگام زندگی خودش فقط یکی از آنان رو فروخت. دلایل متعددی او را از زندگی خسته کردند تا خودش را کشت : او کسی نبود جز هنرمند معروف ونسان ون گوک.....او را به عنوان هنرمندی تنها یاد می کنند...چرا که شنیده شد تا حدودی فهمیده شد ولی اهمیت داده نشد....
توی قرن شانزدهم بود که یک بنده خدایی پیدا شد. یکی که شیشه کاری را در کارگاه های ذوب یاد داشت . یهویی یک وسیله ساخت و پشت سر آن نظریه ای داد : زمین دور خورشید نمی گردد ? کلی آدم پیدا شدند که گفتند این بنده خدا تو کارگاه شیشه زده ولی هر چی بهشون میگفت ناموسا هنوز شیشه اختراع نشده نمی فهمیدند. این بنده خدا کسی نبود جز گالیله : حرف ایشون مخالف سخنان مقدس آن زمان بود. همین امر موجب شد کلی مخالف و به تبعه آن کسانی که نمی خواستند بفهمند پیدا شد. او تنها شد . تنها و تنها فقط بخاطر اینکه خیلی ها به صورت کورکورانه با او برخورد کردند !
یکبار دیگه تمامی قضایای بالای رو مرور کنیم : نشنیدن ، نفهمیدن اهمیت ندادن یا کورکورانه فکر کردن...... می بینید ؟ ما خیلی وابسته دنیای اطرافمون هستیم ! داستان تا جایی پیش میره که با بازخورد های اون ها زندگی می کنیم یا خوشحال و ناراحت میشیم. اگر به هر جهت به من اون طوری که انتظار دارم اهمیت داده نشه مطمئنا به خودم شک میکنم. هممون شک می کنیم ..... و خوب داستان تنهایی....بیشترمون فقط بخاطر چهار مشکل بالا تنهاییم. پیدا کردن فردی به جهتی که چهار مشکل بالا رو نداشته باشه خیلی سخته ! البته گاهی فقط همین چهارتا گریبان گیر نیستن : کلی مسئله گفته نشده هست ولی قبول کنید رکن های اصلی یک ارتباط اینهایند. این رو هم قبول داریم بسیاری از ما با مدارا کردن نسبت به اطرافیانمون تونستیم باهشون کنار بیایم و زندگی صلح آمیزی رو داشته باشیم ولی هنوز از درون تنهاییم
ما از دورن تنهاییم و داریم تنها تر هم میشیم ! روز به روز همه چیز به مجازیت خودش نزدیک میشه و ما فقط میتونیم مثل نقاشی جیغ ، سکوت کنیم . روز به روز کارهای اداری بیشتر میشوند وقتی که قرار باشه با اونی که دوستش داشته باشیم بگذرونیم کمتر ! ما داریم به روح رباتیک نزدیک میشیم ؛ کم کم بحث هوش هیجانی فراموش میشه و مجبوریم فقط سرکوبش کنیم. مگه احساسات درون ما وجود ندارن ؟ مگه ما فقط باید بازده کاریمون بالا باشه ؟ مگه ما نیاز نداریم با یکی درد و دل کنیم ؟ مگه همه اش خورد و خوراک و خوابه ؟ این حجمه از هیجان رو باید با کی و کجا خالی کنیم ؟
گویند سنگ لعل شود در مقام صبر ///// آری شود ولیک بخون جگر شود
کلی تنهایتون رو گرفتم تا بیارمتون اینجا : اینجا که قراره اختراع انتزاعی ام رو بهتون معرفی کنم. ولی قبلش برگردیم به چهار رکن (مسخره ) تنهایی من : نشنیدن ، نفهمیدن ، اهمیت ندادن و کورکورانه بودن ؛ قبول کنید که دو تا رکن دوم مشکل ذاتی اند و واقعا نمیتونیم کاری در موردشون انجام بدیم ( خوب درواقع دوتای اولم نمیتونیم ولی در صورت انتزاعی امکان پذیره ? )
یه لحظه دوباره مثال وال رو به یادتون بیارید : ما نمی ایم برای وال یک محیط کامپیوتری شبیه ساز همنوع درست کنیم چون واقعا رباتیک نمیتونه آنچنان جای احساسات رو بگیره ولی می تونیم یک دستگاه مترجم و تونر به وال وصل کنیم تا با دریافت امواج وال خاص اون هارو به حالت طبیعی وال ها تبدیل کنه. این طوری تنهایی وال بر طرف میشه :)
حالا بریم به مثال نویسنده : اگر یک مترجمی باشه که حرف اون نویسنده رو به زبان خودمونی و خوشایند دیگران ترجمه کنه اون نویسنده نتنها تنها نمیمونه بلکه کلی هم طرفدار پیدا میکنه...
بعله : بیشتر دلیل تنهایی ما زیرسر همزبان نبودنمونه...اگر بتونیم به نوعی با زبان قابل فهم و قابل احترام دیگران حرف بزنیم میتونیم درصد کثیری از مشکلات تنهایی رو حل کنیم. دقت کنید : این یک اختراع انتزاعی که ساختنش خیلی غیر ممکنه ولی اگر ساخته بشه میتونه خیلی کاربردی بشه : یک مترجم که میتونه حرف های دل من رو به نوعی ترجمه کنه که توسط اطرافیانم قابل فهم باشه...قبول کنید خیلی تاثیر زیادی در فهمیدن همدیگه داره و میتونه به کلی تغیراتی بزرگی در تنهایی و دور بودن ما به وجود بیاره....اما همون طور که گفتم تا وقتی مشکل درست اهمیت دادن حل بشه....تا اون موقع میتونیم دنبال یکی بگردیم که با ما هم ذائقه است :)
تا اون موقع ؟
تا اون موقع که این دستگاه ساخته بشه باید با تنهایی حداکثر ممکن همکاری کنیم و کنار بیایم...واقعا گاهی نمیشه این تنهایی رو پر کرد و سخته هم روحی پیدا کرد که کاملا حرف های تو رو بفهمه ....کاریش نمی تونیم بکنیم ....گاهی حتی تنهایی هم خوبه :)
حسن ختام چند بیتی از بیدل :
رمز آشناي معني هر خيره سر نباشد //// طبع سليم فضل است ارث پدر نباشد
غفلت بهانه مشتاق خوابت فسانه مايل ////بر ديده سخت ظلم است گر گوش کر نباشد
خلق و هزار سودا ما و جنون و دشتي ////کانجا زبي کسيها خاکي بسر نباشد
چين کدورتي هست بر جبه نگينها //// تحصيل نامداري بي دردسر نباشد
امروز قدر هر کس مقدار مال و جاه است//// آدم نميتوان گفت آنرا که خر نباشد
گردانده گير بيدل اوراق نسخه وهم /// فرصت بهار رنگست رنگ اينقدر نباشد
خیلی ممنون که تا اینجا اومدین ، امیدوارم از این مطلب لذت کافی رو برده باشین