داستان بر اساس واقعیت : نوشته شده در دی ماه 1398
برای انتقال بهتر حس و حال داستان به موسیقی بالا در هنگام خواندن گوش کنید :)
در وسط هلهله خواب رنگارنگ سیر می کردم. گویی قرص توهم زا مصرف کرده بودم. همه چیز رنگی و نئونی می نمایانید مثل وقتی که نقاش دیوانه ای سطل های رنگ ها را این ور آن ور پرت کند. صداهای های مختلفی هم می شنیدم مثل صدای بع بع کردن گوسفندان ، صداهای بلند خنده ، موسیقی های محلی آفریقایی و یا چک چک قطره های آّب. سوار بر سرسره ای طولانی بودم که یک آن تمام شد و من در جا لرزیدم . می دانم که همه این ها عوارض مصرف زیاد کافئین و قهوه است . وقتی که هوشیاری ام کامل شد به ساعت نگاه کردم : ساعت 7:10 بود. خوب دوباره نگاه کردم ، درست می دیدم. بدون اینکه تختم را مرتب کنم شروع کردم به لباس پوشیدن. من هر روز ساعت شش و نیم در راه مدرسه بودم و این بار نزدیک به چهل دقیقه تاخیر داشتم . نمی دانم شما کنکور داده اید یا نه ولی از وقتی که کنکوری شده ام کل ساعات بدنم به هم ریخته است. حتی بعضی از روز ها که از خواب پا می شوم نمی توانم تشخیص بدهم که صبح است یا غروب !

والدینم خانه ای نقلی در پیلوت را در اختیار من قرار داده اند تا هم خودشان راحت باشند و هم من. پس در اتاقی مجزا از آنها می خوابیدم . خلاصه لباس هایم را پوشیدم دیگر وقت صبحانه خوردن نداشتم . پس فورا از خانه خارج شدم ، هر لحظه قدم هایم را بزرگ و بزرگتر می کردم تا جایی که بعضی وقت ها می دویدم. تقریبا هر دو سه دقیقه به ساعت نگاه می کردم . طی محاسبات من مسیر مدرسه تا خانه 25 دقیقه طول می کشید البته این در حالت عادی و نرمال بود. امروز دیگر باید خیلی تند تر راه می رفتم . هر که لحظه قیافه مدیر عینکی مان را جلوی در مدرسه تصور می کردم لرزه ای به تنم می افتاد .
راه همیشگی را دنبال کردم چون مسیر نزدیک تری نبود. گرچه می توانستم تاکسی بگیرم ولی وقتی پس انداز جیبی ام را دیدم پشیمان شدم زیرا که آن پول را برای کاری ذخیره کرده بودم . پیاده روی آن هم در هوای بسیار سرد. در مسیر من دو تا پارک وجود دارد. هر روز وقتی از آنجا عبور می کردم ، درختان را مورد کنکاش قرار می دادم . و یا وقتی که از کنار استخر رد می شدم چند لحظه را به تماشای ماهی هایش می ایستادم ولی امروز اصلا وقتی برای اینکار نداشتم فقط یا به ساعت نگاه می کردم یا فکر این بودم که وقتی دیر برسم به مدیر چه بگویم . در واقع برای خودم هم عجیب بود که مگر دیشب چه ساعتی خوابیده بودم ؟ خوب دلیلش واضح بود : یک غول مرحله آخر به نام کنکور . خیلی از وقت ها شده بود به خاطر این غول در گوشه ای بنشینم زار زار گریه کنم . همه مان در مشکلات به جایی رسیده ایم که مثلا خودمان را دشنام بدهیم . یا آنقدر نا امید بشویم که دیگر بزنیم به سیم آخر . و یا از این نامید بشویم که چرا هر چه تلاش می کنیم نتیجه نمی دهد . این مشکلات ، اعصاب و روان یک کنکوری را تشکیل می دهد .
بی دقت مسیر را طی می کنم ، امروز خلوت تر از هروز است ولی یک قانون نانوشته می گوید : وقتی یک از وضعیت ها به هم می خورد تقریبا تمامی آنها شروع می کنند به عوض شدن . مثلا وقتی دیرت شده باشد کاری جدید پیش می آید که بیشتر دیرت می شود . ولی مغازه های سوپر مارکت باز اند . در این هوای سرد واقعا سفر کردن حماقت است ولی خوب خیلی ها زمستان را بیشتر از تابستان دوست دارند. کم کم نزدیک می شوم . ولی هر لحظه به ساعت نگاه می کنم . نگاه می کنم و اتقاق های زنده را در ذهنم تجسم می کنم مثلا می گویم الان است که دبیر وارد کلاس شود.... یا الان است که حاضر و غایب کند.....
دیگر چیزه نمانده ، روبروی کوچه ای قرار دارم که در انتهایش مدرسه ماست. به داخل می روم.... به پایان می رسم ولی.....
گویی آب سردی رویم ریخته اند. درب مدرسه بسته است. دوباره به ساعت نگاه می کنم علامت FRI به چشم می خورد علامتی که مخفف روز جمعه است. و من در تمام طول مسیر بارها به ساعتی نگاه کردم که آشکارا این علامت را نشان می داد .
حال دیگر برایم مشخص می شود که چرا دیشب دیر خوابیدم و یا اینکه چرا مسیر خیلی خلوت است . با خرفتی تمام مسیر را بر می گردم دیگر برایم اهمیت ندارد که دیر برسم یا زود . خیلی بد است وقتی که کاری را بی عاید و نتیجه به پایان می برید آن هم وقتی که بیشترین تلاش خود را کرده اید. این را می توانید از فرهاد شیرین بپرسید . یاد این می افتم که می خواستم تاکسی بگیرم و پس اندازم را خرج کنم . یاد تصور درباره ی حاضر و غایب کردن می افتم یا بهانه هایی که برای مدیرمان تراشیده بودم . یاد سرمای که تحمل کردم و بینی سرخ شده خودم می افتم .

دوباره از مسیر پارک ها می آیم . این دفعه به چیز هایی دقت می کنم که حتی قبلا هم دقت نمی کردم . دو پارک با خیابانی جدا می شوند . پارک اول دانشجو نام دارد .این پارک مثل آدم پیری توسط چنار های تنومندی پر شده است . بزرگی این چنارها دل پارک را سیاه و گرفته کرده اند اما در پارک دیگری که بلوار نام دارد چنار های تنومند وجود ندارند . بلوار هنوز جوان است و دل روشن . چند روزی که بگذرد دل بلوار هم تاریک می شود . زمین پارک دانشجو را مانند نقشه ها کروکی کشیده اند . در وسط هر منطقه هم فامیلی نوشته شده است. با این که هر روز از این مسیر می گذرم اما این متون کم رنگ را هیچ وقت ندیده بودم . چند قدمی که می روم یاد این می افتم که دست فروشان در شب های تابستان اینجا جمع می شدند و شب بازاری درست می شد. این کروکی و اسم ها هم برای همان شب بازار است. وقتی از کنار استخر بلوار می گذرم متوجه تکه یخ های روی آن می شوم . کبوتری هم بالای درختی پف کرده....حیوانکی از سرما می لرزد.در کنار این دو پارک کمربندی وجود داردکه ماشین های بزرگی در آن تردد می کنند . برای اولین بار دلم می خواهد سوار یکی از این کامیون ها بشوم و به سفری دور و درازی بروم....
پ.ن : خیلی از چیز ها بستگی به نوع نگرش ما دارند . شما چیز را می بینید و می فهمید که خود شما بخواهید. تا وقتی که به دنبال ثروت باشیم همه افراد و چیز ها را به صورت اسکناس می بینیم . تا وقتی که نخواهیم زیبایی را ببینیم آن را در زیباترین چیز ها هم پیدا نخواهیم کرد . تا وقتی که از حال و کنون مان احساس رضایت نکنیم هر چقدر هم تلاش کنیم به رضایت نخواهیم رسید . تحقیقات نشان می دهد شرایط فقط 10 % از احساسات ما را شکل می دهند . 90 % از احساسات بسته به نوع نگرش ماست. اگر حتی در سختی ها فردی خشنود باشیم احساس رضایت و موفقیت ما به صورت عملی بالا می رود .خیلی از ما هم خودمان را در گوشه ای حبس کرده و به بدبخت بودن خودمان فکر می کنیم . در بیشتر وقت ها این فکر تصور غلطی است فقط در ورای مغز ما شکل گرفته و در واقعیت ما بهتر از چیزی هستیم که تصور می کنیم . یا بالعکس : گاهی اوقات هم ما فکر می کنیم در امری توانایی بالایی داریم ولی وقتی حرف عمل می شود کارایی کمتر از تصور خودمان داریم . افراد نسبت به نگرششان قضاوت می شوند .